کار، زندگی، یادگیری



یک زمانی چند تا وبلاگ بود میخوندمشون که دیگه خبری ازشون نیست
بعضیا خبر دادن و رفتند بعضیا هنوز وبلاگشون هست ولی نمی
نویسند و بعضیای دیگه هم بی خبر گذاشتند رفتند
سارای نازبانو
روناک
لیلا همسر ملوان زبل
مسافر کوچولو
بیتا اعترافات مونالیزا
محمد دنیایی به نام من‌
کلوچه‌
دلم برای نوشته های همشون تنگ شده
جوری که دلم میخواد منم ببندم و برم برای همیشه.

پروپوزالم که رفت برای تصویب؛ خبر رسید که مدیرگروه محترم وقت بدون هماهنگی و حتی طرح در جلسه گروه، اسم خودشون رو به عنوان مشاور دوم به کار بنده اضافه کرده اند

مدیرگروه محترم وقت یک خانوم بود که نمیدونم چرا کسی دل خوشی ازش نداشت

من یک راهنما داشتم و یک مشاور فقط

استاد راهنمای بنده در ایران نبود و استاد مشاور اول هم خیلی جوان بود و مثل همه افراد دیگه با خانوم مدیرگروه تنش داشت

قضیه رو خیلی با آب و تاب و پیاز داغ فراوون برای من تعریف کرد و به ویژه بر روی همون قسمت عدم طرح در جلسه تأکید کرد

تهش هم اضافه کرد که مشاورها رو باید راهنما تأیید کنه و شما با استاد راهنما تماس بگیر بگو اعلام کنه نمیخواد این آدم توی تیم باشه. اینو هم گفت که طی یکی دو  ماه آینده قراره خودش بشه مدیرگروه و اون موقع این موضوع رو تو جلسه مطرح میکنه و قال قضیه کنده میشه

البته استاد مشاور از طرفی حق داشت چون این خانوم به خودش اجازه داده بود اسم استاد راهنمای یک نفر دیگه رو خط بزنه و اسم خودش رو جایگزین کنه :/

و من و استاد مشاور جوان به این نتیجه رسیدیم که اگر الان ما اعتراض نکنیم فردا میخواد همین بلا رو سر من هم دربیاره :))


القصه من به سرعت به استاد راهنما پیام دادم که کارشون دارم و قضیه فوری هست و پای مرگ و زندگی در میونه :دی

چون به دلیل همون قضیه ایران نبودن، اختلاف ساعت داشتیم و من بیشتر کارها و سوالاتم رو از طریق ایمیل و تلگرام و وایبر خدابیامرز مطرح می کردم

ایشونم تایم مشخص کردن که زنگ بزنم

زنگ زدم و قضیه رو عین اون چیزی که مشاور گفته بود براشون تعریف کردم و خواستم اعلام کنند که نمیخوان ایشون توی تیم باشه

راهنما حرفام رو گوش داد و با خونسردی و آرامش خییییییییییلی زیاد (کلا جزو ویژگی های بارزشونه :دی) گفت: خوب؟!! 

من حرفی نزدم

قشنگ حس می کردم داره بهم میخنده و ادامه داد: چه اشکالی داره ایشون باشه تو کارتون؟

گفتم: اختلاف نظر پیش میاد و من از دانشجوها شنیدم ایشون آدم دقیقی نیست و حتی نظراتی که خودشون به دانشجو گفتند رو فراموش کردند و .

گفت: اصلا مشاور دوم چندان نقشی نداره. شما هرجا اختلاف نظر یا هر مشکل دیگری پیش آمد بگید استاد راهنمای من این رو قبول داره و بقیه ش رو خودتون رو بکشید کنار بزارید با من رو در رو بشه. 

در آخر هم گفت اگر اصرار داشته باشید من مشکلی ندارم و کتبا می نویسم ایشون نباشه توی تیم ولی واقعا قضیه اصلا جدی نیست :/

خلاصه تهش این شد که من کلی ازشون تشکر کردم بابت آرامشی که بهم دادند 

هرچند استاد مشاور گفت بیخیال نمیشه و اولین جلسه ای که خودش مدیرگروه بشه این قضیه رو پیگیری میکنه

ولی اولین جلسه به احقاق حق همون دانشجویی گذشت که استاد راهنماش رو عوض کرده بودند که به نظر خود من هم مشکلش خیلی حادتر ار مشکل من بود

آتیش تند و غرور و جوونی بنده و استاد مشاور جوان فقط باعث شد پروپوزال من حدود 6 ماه بعد از همه همکلاسیام بره برای داوری خارجی

استاد مشاور دوم هم در کار باقی موند و مشکل خاصی هم ظاهرا پیش نیومد

چون من تازه آخرای کار متوجه شدم ایشون هنوز هستند

یک بار برایشان سه فصل فرستادم و یک بار هم کل کار رو

ایشون هم نکاتی رو گفتند که من برای استاد راهنما ارسال کردم و مواردی رو که تأیید کردند اصلاح کردم

ولی روز دفاع، ظاهرا ایشون پنبه بنده رو زده بودند

و هر ایرادی که داوران گرفته بودند گفته بودند من قبلا بهش گفتم و اصلاح نکرده :/

بگذریم

اونم جوونی کرده خو :دی


اصلا بحث ما که ایشون نیس که

بحث من همین استاد راهنمای باتجربه هست و خودم و استاد مشاور جوان و طرز برخوردهای خیلی متفاوت با یک مشکل مشترک


از این قبیل طرز برخوردهای متفاوت با مسائل یکسان از طرف افراد باتجربه تر و جوان تر در محل کارم هم طی این 2-3 سال اخیر زیاد دیدم که همش نشون میده واقعا باید قدر بزرگترها رو بیشتر بدونیم که اونها در خشت خام می بینند آنچه را که ما در آیینه نمی بینیم 


عجیب آموزنده شد ها :دی


برای طرح آموزش و پرورش یک ناظر به من داده اند واااااااااااو آآآآآآآآآآآخخخخخخخخ شت :دی


لامصب زیادی با سواده

هربار من طرح رو می فرستم کلی اشکال ریز و درشت در میاره که بدبختانه همش هم وارده :دی


اوایل فکر می کردم خیلی بدشانسم که گیر چنین ناظر سختگیر و نکته سنجی افتاده ام

ولی الان می بینم واقعا خییییییییییلی خوش شانس بوده ام

این قدر که از ایشون کار یاد گرفتم تو این همه مدت تحصیل از اساتید محترم و کتاب های روش تحقیق یاد نگرفتم؛ البته منظورم در مورد همین روش تحقیق خاصی هست که الان دارم کار می کنم

خلاصه چاکریم جناب ناظر دکتر ب. سین

دمت خیلی گرمه


وژدانا خود مسافرت که خر نمیشه

مسافرت جیگره منه

نه از اون جیگر کلاه قرمزیا

جیگر واقعی خوشمزه :دی


ولی واقعا وقتی تا از مسافرت برمیگردی کلی کار سرت می ریزه و لذت اون مسافرت رو از دماغت میکشه بیرون؛ یا این میزان کار خر هست یا اون مسافرت که باعث شده این کارها جمع بشه یک جا


تابستون یک مسافرت رفتیم، حدود عصر رسیدیم خونه

فردای همان روز من 6 تا داوری داشتم

نصفه باقیمانده همان روز + ساعت 5 تا 8 صبح فرداش رو فقط داشتم پایان نامه میخوندم و تا شبش هم تو دانشگاه و جلسات دفاع بودم


هفته پیش هم که از سفر برگشتم حدود ساعت 6 عصر رسیدم خونه و فرداش 4 تا داور بودم و ی دونه راهنما

دیگه خودتون بقیه ش رو میدونید دیگه


به انضمام این که تو این مدت چند تایی پروپوزال و بیان مسأله و یک عدد مقاله برای داوری هم مونده بود رو دستم که همین الان تازه اینا صفر شد


و حالا من مانده ام و اصلاحات اساسی در طرح آموزش و پرورش تا حالم اساسی تر جا بیاد

این در حالی است که هم اکنون کارگر دارم تو خونه :دی


من واقعا از سفر انرژی می گیرم

و دوست دارم این انرژی مدتی باهام باشه باهاش حال کنم

ولی وقتی اینجوری کلی کار می ریزه سرم کل اون انرژی فسسسسسس تخلیه میشه



اگر فکر می کنید این مطلب در مورد داوری فوتبال و ایناست همین الان صحنه رو ترک کنید نبینمتون :دی


زمانی که دانشجو بودم حداقل سه نفر از اساتیدی که داشتم سردبیر و مدیر مسئول نشریات علمی پژوهشی بودند

یکی از گلایه های همیشگی ما این بود که چرا مقالات این قدر دیر داوری می شوند

و یکی از پاسخ های همیشگی آنها این بود که داورها خیلی دیر جواب می دهند


پس از فارغ التحصیلی (از دو سال پیش تا الان) به عنوان داور برای چند نشریه درخواست دادم که در حال حاضر به لطف همان اساتید و پارتی بازی و اینا در دو نشریه از معتبرترین نشریات رشته خودم به عنوان داور فعالیت دارم؛ هرچند یکیشون چندوقتی هست مقاله برام ارسال نکرده و نمیدانم این به معنای قطع همکاری است یا فعلا سرشون خلوته که بعیده البته


القصه در این حدود یک سال و نیم اگر شما ریالی حق احمه بابت داوری دریافت کرده اید بنده هم دریافت کرده ام

همیشه هم زیر یک هفته مقاله را مطالعه و نظرم را ارسال کرده ام

حالا شما بگید

آیا انگیزه ای برای داور میمونه؟ (همه باهم: نه والا) :دی

آیا اصلا انگیزه ای برای کل داوری باقی می ماند چه رسد به داوری به موقع!!

حالا قدر منِ داورِ وقت شناسِ وظیفه شناسِ دقیقِ همه چی تموم :دی رو ندونید

میزارم میرما :/


رفتم پروپوزال طرح پژوهشی ورزش و جوانان رو بدم

برآورد هزینه کرده بودم 40 میلیون 

طرح استانی هست و حداقل 8 تا پرسشگر لازم دارم

هزینه رفت و آمد و اقامت و اینا

دستمزدشون و .

خلاصه آقاهه یک مقدار از رزومه و اینا سوال کرد بعد گفت برآورد هزینه تون 40 تومنه؟ 

گفتم بله 

گفت ما اینجا بودجه پژوهشیمون به ازای هر طرح زیر 10 تومنه. بعد خیلی زیر 10 تومنه!! مثلا 9 تومن هم زیر 10 تومن هست و 3 تومن هم زیر 10 تومن. ما حول و حوش همون 3 تومن هستیم!!

منم گفتم من که با 3 تومن کار نمیکنم

بعد گفتم حالا شما که نوشتید دکترا یا حداقل دانشجوی دکترا؛ واقعا با این قیمت اینا میان طرح کار کنند؟

گفت بله به خاطر امتیازش

گفتم منم امتیاز برام مهمه و قضیه هم همینه؛ چون 40 درصد کل قرارداد رو که دانشگاه برمیداره، 10 درصد هم که شما برمیدارید برای حق ناظر!! یعنی دقیقا نصفش اینجوری میره. اون یک و نیم هم که حتی کفاف خرید هدیه برای کسانی که میخوای باهاشون مصاحبه کنی یا مدیر جایی که قراره پرسشنامه پر بشه رو هم نمیده!

میگه نه ما خیلی طرح های جهادی هم داشتیم طرف به خاطر همین امتیاز انحامش داده

گفتم باشه حالا طرح من بره برای داوری؛ شاید اصلا قبول نشد. حالا اگر قبول شد بعد تصمیم می گیرم کار میکنم یا نه! چون با این قیمت واقعا به دردسرش نمی ارزه من همون امتیاز رو یک کتاب ترجمه میکنم راحت و بی دردسر می گیرم


ولی واقعا خیلی زشته

ارزش کار پژوهشی اینه؟

که چون طرف به امتیازش نیاز داره تو بیایی مفت ازش کار بکشی؟؟؟

این اگر اسمش استثمار نیس چیه پس؟؟


دیروز 11 امتحان داشتم 10 از خونه زدم بیرون؛ سر راه رفتم پروپوزال طرح ورزش و جوانان رو تحویل دادم که تو ی پست جدا درباره ش مینویسم

حدود یک کیلومتری دانشگاه ترافیک خیلی شدیدی بود

من چنتا امتحانم همین ساعت بود و خیلی عجیب بود تو این تایم این حجم ترافیک

خلاصه رفتیم جلوتر و بععععععععله دقیقا 100 متری دوربرگردون دانشگاه یک پرشیا چپ کرده بود؛ چپ هااااا دقیقا پشت و رو بود

خلاصه 12 دقیقه با تأخیر رسیدم

رفتم اتاق کاپشنمو بزارم و برم جلسه امتحان که سه نفر از دانشجوهای همون درس اومدن تو اتاق

اتاق من و یک نفر دیگه با مدیر گروه مشترکه

منو که دیدن یک لحظه شوکه شدن

بعد یکیشون گفت استاد سوالات خیلی سخت بود نصف بچه ها امضا نکرده از جلسه زدن بیرون

یعنی قشنگ مشخص بود اومده بودن پیش مدیرگروه گله کنند که خودم نیومدم سر جلسه و  سوال سخت دادم و زیرآب زنی و از این کارا

منم گفتم سوالات رو همه رو تو کلاس بحث کرده بودیم 

(حالا دروغ چرا من سوالات رو ششم دی تحویل دانشگاه داده بودم و اینم دقیقا آخرین امتحان بود؛ دقیق یادم نبود سوالاشون چیه ولی خودمو میشناسم که بحثی رو که تو کلاس مطرح نکرده باشم سوال نمیدم)


خلاااااااصه اونا موندن تو اتاق و من رفتم سرجلسه امتحان که موقعی هم که میرفتم بیرون شنیدم مدیرگروه بهشون میگه: حالا ایشون که با ارفاق نمره میده می نشستین امتحان می داددین. این سه تا هم گفتند نه ما وقتی میتونیم خودمون 19-29 بگیریم چرا با ارفاق 12 بگیریم؟!!!!!!!!!


دیگه رفتم جلسه و دیدم تعداد کم نیس که!

ولی انصافا بچه ها زیاد ابهام داشتند و سوال می پرسیدن

چنتا سوال جواب دادم از مراقب پرسیدم چند نفر امضا نکردن؟

گفت سه نفر!!!!!!!!!!!!!!!!!


هیچی بنده هم نامردی نکردم

گفتم چون سوال زیاد می پرسید ی لحظه چیزی ننویسید تک تک در مورد سوالا توضیح میدم منظور سوال چیه؟


8 تا سوال داده بودم

وجداااااااااانا همه شو تو کلاس بحث کرده بودیم

تو هر سوال هم ی سرنخ کوچولو دادم که کسی که بحث رو میدونه بتونه بنویسه


باحال ترین قسمتش این بود که آخرای جلسه این سه تا اومدن از وسط جمع رد شدن (امتحان تو سالن بود)

بعد یکی بهشون گفت: گیج بازی درآوردید رفتید خیلی هم سوالات آسونه :)))

عی دلم خنک شد :دی


تازه سوالات رو هم بردم دادم دست مدیرگروه

گفتم خودتون ببینید این سوالات واقعا سخته؟ 



پ.ن: یعنی دانشجو اینقدر آب زیر کاه؟؟؟ خودم نرفته بودم سر جلسه به هر دلیــــــلی قشنگ زیر آبمو زده بودن نامردا 

پ.ن2: هر سه تا دانشجو خانوم بودند

پ.ن 3: تو آسانسور داشتم میرفتم بالا یک خانومی هم بود بهم گفت دارید میرید جلسه امتحان؟ گفتم بله. گفت: دیر شده راهتون نمیدن :))) گفتم منو راه میدن. ی نگام کرد گفت فکر نکنم :))))))


شهرزاد چی میگه؟

تازه تمام کردم دیدن فصل سوم رو

چرا اینجوریه؟؟

تو هر فصلش یک تعداد از هنرپیشه های اصلی کشته میشن!!

این سری که افتضاح بود

هاشم و قباد آخه لامصب؟؟؟


زمینه فصل چهارم هم که چیده شد

آزاد شدن اکرم

برگشتن فرهاد


من میدونم

این حسن فتحی تا همه رو به کشتن نده آروم نمی گیره :دی


این عجب» عجب کلمه باحالیه

یعنی فکر کن طرف دو ساعت فک میزنه ابراز عقیده میکنه

بعد تو تهش میگی: عجب!!

:دی


نامزد که بودیم چون با همسرجان تو دو تا شهر مختلف بودیم بیشتر تلفنی در ارتباط بودیم

بعد ایشون دو دقیقه تمام ابراز احساسات میکرد

بنده تهش می فرمودم: عــجــب!!


یعنی مطمئنم اگر الان هم ازش بپرسید از کدوم کلمه متنفری؟ میگه همین کلمه عجب :دی


پ.ن: میدونم کارم زشت بوده؛ ابراز احساسات بلد نبودم خو

عجب!!


الان که پست قبلی رو نوشتم یاد یکی دیگر از دوستان چشم آبی افتادم

نمیدونم چرا من هر چی دوست دوران دبیرستان داشتم چشم رنگی بودن کصافطا :دی

سین کاف من هنوز به یادتم و به طور ویژه یاد لقمه مرباهای مختلف مامان پزت که هر روز برای منم می آوردی و خیرات میکردی :دی

تا وقتی از این دوست عزیزمون خبر دارم که من ارشد میخوندم و اون شوهر کرده بود و تازه دو قلو آورده بود؛ یک دختر و یک پسر :)

گوگلت کردم سین جان

خبری از تو هم نیس

ولی یکی با اسم و فامیل عین مال تو به جرمی زندان بوده که با قید وثیقه آزاد شده :دی

باز خدا رو شکر گوگل تو رو نمیشناسه :)))


یک پستی گندم نوشته بود

الان رفتم براش کامنت گذاشتم

دیدم چقدر دلم برای دوستای راهنمایی و دبیرستان تنگ شده

یعنی اونا هم ممکنه به من فکر کنند یا حتی منو یادشون بیاد؟؟

اعتراف میکنم هراز گاهی اسم یکی از بچه های مدرسه (و گاهی دوره کارشناسی) میاد تو ذهنم و گوگلش میکنم و جالبیش اینه که هیچکدوممون بوق خاصی نشدیم و برای هیچ کدومشون تو گوگل نتیجه ای یافت نمیشه :دی


آقا دیدین میگن یارو وقت سر خاروندن نداره

الان حکایت منه

کلی کار ریخته رو سرم

طرح آموزش و پرورش که یک عاااااالمه هنوز کار داره و باید هم نهایتا تا یک هفته تحویلش بدم چون میره برای داوری و و قبل تمام شدن سال مالی باید همه این مراحل طی بشه

یک ترجمه حدود 50 صفحه تخصصی دارم که در واقع بخشی از یک کتابه و باید خیلی حرفه ای انجام بشه چون یک گروه خیلی وارد دارن ترجمه ش میکنن و کتاب مهم و مرجعی هم هست و کلی من رزومه رو کردم تا این بخش رو بدن بهم

سه روز تو هفته هم که کلاس دارم و حداقل یک روز وقت لازمه که برای این کلاسها مطالعه کنی و آماده بشی

اضافه کنید به اینها بررسی پروپوزال و پایان نامه و . که تقریبا روتین روزانه به طور متوسط 3 مورد هست

خلاصه واقعیت رو بگم از این اوضاع لذت هم می برم من سادیسمی

ولی خوب حسرت لذت یک خواب بی دغدغه، یک خرید بدون عجله، یک آشپزی درست حسابی، دسر درست کردن، مطالعه کتاب غیر علمی، خوندن خط خطی، حتی سر زدن به یک دوست و . خیلی وقته که رو دلم مونده.


پ.ن: الان که فکرشو میکنم میتونستم جای نوشتن این پست سرمو بخارونما :دی



دنیا جان!

چند هیچ به نفع تو؟؟

خداییش خودت حساب و کتابشو داری؟

من که دیگه حسابش از دستم در رفته

آخه لامصب چرا همش از همین یک زاویه و یک جناح

نقطه ضعف منو شناختی که شناختی هی باید آچمزم کنی؟؟

خسته نشدی از این یکنواختی؟؟

باشه اعتراف میکنم هنوز همون ساده لوح خوشبینی هستم که نمیتونم آدما رو بشناسم و زیادی نگاهم مثبته 

باشه هرچی تو بگی

داور جان این گل رو هم ثبت کن به نام و کام دنیا

تسـلیــــــم!




پ.ن: ولی از نظر من هنوز هم آدم خوب وجود داره اونم زیاد :دی



ی رفیقی من داشتم دوره کارشناسی که البته هنوز رفاقتمون ادامه داره هرچند خیلی کم همو می بینیم

واقعا دختر خوبی بود و از خانواده مذهبی اصیل با وضعیت مالی توپ


اسم باباش محمد بود و می گفت مامانم میگه مجرد که بودم همیشه به دلم بود که اسم شوهر آینده م محمد هستش

ی خواستگار داشت که از همه نظر مورد تأیید بود

ولی اسمش بود بهنام

دوست ما هم سر همین اسم ردش کرد که این اسمی نیس که به عنوان اسم شوهر آینده تو دل من افتاده باشه!!

ووووووووووووووووووووووووو

بعععععععلهههههههه

بعد از نزدیک دو سال رفتند خواستگاری خواهر همون آقا بهنام برای برادر دوست ما

وصلت سر گرفت و تازه دوست ما متوجه شد که اسم شناسنامه ای طرف محمدرضا هست :))


این حالا هیچی

قسمت نبوده یا هرچی

دوست ما الان خیلی ساله که با کس دیگری ازدواج کرده

و حدس میزنید اسم شوهرش چی باشه؟؟


یک همکار محترمی ما داریم اهل حاشیییییییییییهههههههههه

ایشون ترم های قبل تر چندین بار به من گفتند چرا میزاری حقت پایمال بشه؟ چرا تو پایان نامه کم داری؟ و .

من هم هر بار گفتم: روزی رسان خداست؛ اگر اون دانشجو روزی من باشه خدا میزنه تو سرش و خودش میاد سراغم اگر هم نه که نه دیگه :دی

ولی خودش به شدت پیگیر بود و لیست می گرفت و آمار در می آورد و .

ترم پیش ایشون مرخصی زایمان بودند

آخ اگر بدونید چقدددرر ما جلسات گروه آزوم و شاد و خوشحالی داشتیم :دی

این ترم برگشته اند با کلی گلایه

که من مرخصی ترم بودم نه مرخصی پایان نامه !!!!!!!!!!!

چرا به دانشجوها گفتید مرخصی بوده؟؟؟

خوب مرخصی بودی دیگه 

اصلا به خدا منابع اطلاعاتی دانشجوها خیییییییییلی قوی تر از ماست

زودتر و کاملتر از ما از جریانات باخبر میشن

چطوریشو من نمیدونم واقعا


خلاصه ظاهرا بقیه همکارها هم کم نگذاشته بودند و انتقام همه دانشجو یای این همکار محترم رو گرفته بودن

این وسط یار fair play یا به قول فیروز کریمی girl friend تیم من بودم

هر دانشجویی سراغ ایشون رو ازم می گرفت برای پایان نامه می گفتم آره مرخصیه ولی پایان نامه ربطی به مرخصی نداره چون میشه از طریق ایمیل و تلگرام و هزار راه دیگه فایل رو فرستاد و ایشون کنترل کنه و جواب بده و . (چون خودم دقیقا همین کار رو میکنم و با فایل راحت ترم کلا و ممکنه یک دانشجو تا روز دفاع یک برگ پرینت هم دست من نده)

القصه این جلسه گروه بلبشویی بود دیدنی

دعوا دعوا دعوا

دم همه دانشجوهایی هم گرم که پیش هر استادی ی مدل خودشیرینی می کنند و زیرآب اون یکی همکارها رو میزنند

خلاصه کم نزاشته بودند و واو به واو حرفهای همکاران رو به سمع و نظر همکار مرخصی رفته رسونده بودند

این وسط من اون آدم سرافراز مثبت ته فیلم ها هست اون بودم :دی

همونایی که حالم ازشون به هم میخوره :))))


پست قبلی گفتم چقدر سرم شلوغه و نمیتونم برم خرید درست حسابی و سر صبر؟؟

خوب عوضش که میتونم بشینم تو خونه یا حتی تو فاصله کلاسهام تو اداره و خرید اینترنتی بکنم :)

سه شنبه تولد همسرجان بود و دیروز تولد پسرجان

کادوها و کیک جفتشون رو اینترنتی خریداری کردم و خیلی هم راضی بودم

تازه همین الان از قنادی باهام تماس گرفتند گفتند از کیفیت کیک ها راضی بودین؟؟؟ 

حل الخالق احساس خارجکی بودن بهم دست داد اصلا

خرید سوپرمارکتی و بهداشتی نظافتی و اینام هم که کلا با اپلیکیشن هست 

تازه دیروز از اینستاگرام مانتوی عیدم رو هم خریدم امروز تماس گرفت که همین امروز برام ارسال میشه :دی

فقط مونده شلوار و کیف و کفش 

سایت و اینستا و تلگرام و کل نت اگر جای خوبی می شناسید معرفی کنید


برم سراغ تور نوروزی بگردم که کلی کار دارم :)))



مادر 3 فروردین رفت 

و 21 فروردین روز مادر بود

از قبل رفتنش و وقتی توی کما بود شروع کردم به خواندن قرآن برای سلامتیش

بعد از رفتنش قرآنش را ادامه دادم با حالی که.

20 فروردین سر خاکش قرآن را ختم کردم و بهش هدیه دادم هدیه روز مادر

آخرین و تلخ ترین هدیه من به مادرم 


امروز همه جا پر شده از استعفای ظریف

می گویند وزیر امور خارجه بوده!!!!!

جل الخالق

مگر ما امور خارجی هم داریم که وزیر دارد؟؟

کل ت خارجی ما این است: یا بیا بدبخت شو ما بهت کمک کنیم پولمون رو زمین نمونه یا اگر نمیخوای و خوشبخت هستی خاک بر سرت اصلا مرگ بر تو

این وزیر هم می خواهد واقعا؟؟!!

تازه شایعه شده وزیر اقتصاد و دارایی هم داریم!!!

وزیر بهداشت و درمان؟؟

آقا با ما از این شوخی ها نکنید ما قلبمان ضعیف است

مگر ما خودمان دستمان اینجوری است؟ خوب می مالیم درست می شود؛ وزیر و دم و دستگاه را برای چه باید معطل کنیم؟!!

یک سری وزیرهای دیگر هم داریم که .

بیخیال

فقط به نظر من بهترین گزینه به جای ظریف  جای خالی است

یعنی کلا کسی رو نزارید جاش

البته برای حفظ ظرافت و تلطیف فضا میتونید از گلدان یا آباژور استفاده کنید

بر همگان واضح و مبرهن است که هیچ اتفاق خاصی نمی افتد

ما قول میدیم همچنان از کمک های بی دریغتان به لبنان و فلسطین و یمن و سوریه و . شاکی باشیم و تو تاکسی و خیابون و گاهی یواشکی تو خونه به همدیگه بگیم ولی تو انتخابات و راهپیمایی و صف گوشت و صف دلار نفر اول وایستیم

قول میدیم آخر همه نمازهامون یادمون باشه که لعنت و تف و مرگ و .  نثار خاک بر سرای دیگه کنیم


پ.ن: سلامتی همه مفتخورا

پ.ن2: حیف اون همه حرصی که من سر انتخابات خوردم. اقلیما میدونه چی میگم :دی

پ.ن3: جوک قرن؛ تیم فوتبال بانوان ما با فلسطین هم گروه شده. بازی تو خاک اسرائیل برگزار میشه. ما به دلیل اعتراض در میدان حاضر نمیشیم ولی خود فلسطیـــــــــــــــــــــن حاضر میشه و ما محروم میشیم. همچین اسکل هایی هستیم ما !!!!!!!!!!!!!!


تا همین ده روز پیش فکر می کردم من و پسرم خیلی دوست هستیم

فکر میکردم همه حرفهایش را به من می گوید

همه نمره هایش و همه سوتی هایش و همه کارهایش را

ده روز پیش باباش از کیفش، کارنامه آزمون جامع بهمن ماهش را پیدا کرد که رتبه اش در کل شده 4 به لطف ریاضی خوبش؛ اگر نه علوم و فارسی را جفتش شده نفر 16مدرسه

راستش برای پسرجان ما افت شدیدی محسوب میشود که البته طبیعی است چون یک هفته آن وسط سفر رفته ایم و یک هفته هم خودش سرما خورده بوده

اصلا خود این نمره و کارنامه و . یک سر سوزن برایم اهمیت ندارد

ولی پنهان کردنش چرا

به خصوص که وقتی بهش میگم کارنامه بهمن ماهت کو؟ صاف تو چشمام زل میزنه و میگه ندادند :(


و این میشود که من حساس میشوم که چه چیزهای دیگری ممکن است قایم کرده باشد

میروم سر کیفش؛ کاری که در 12 سال مادر و پسری مان نکرده ام

کلی برگه یادداشت و نامه نگاری با دوستانش سر کلاس 

که همه را نادیده می گیرم چون طبیعت سن و سالش همین است

تا یک برگ به قول خودشان "قرارداد آتو" وسط یکی از دفترهایش

که یکی از همکلاسی هایش برایش شرط و شروط گذاشته که من باید هدیه و عربی را 20 بشوم (نوزده و هفتادوپنج صدم هم نه) تا سوتی و آتوی تو را پاره نکرده تحویلت بدهم!!!


حالا من نمیدانم این سوتی و آتو چیست

به پسرجان هم هرچه میگویم و از هر راهی وارد میشوم نم پس نمیدهد و کلا منکر قضیه است

دیروز پسرجان رفته بود کلاس موسیقی زنگ زدم تا قضیه را با پدر و مادر همان همکلاسی در میان بگذارم که تلفن را جواب ندادند

شب به پسرجان گفتم باشه به من نگو قضیه چیه ولی به اون دوستت بگو همه چیز رو به بابا و مامانم گفتم و اونها هم گفتند هیچ مشکلی نیست و حالا برو هر کاری دلت میخواهد بکن

والا آخه سوتی یک پسر 12 ساله چه می تواند باشد

تهش یک نقاشی از معلمش یا حرف پشت سرشون

ته ترش یک متن عاشقانه تخیلی

ته ته ترش یک عکس ناجور

هیچکدام از این ها قشنگ نیست ولی آنقدر هم مهم نیست که اجازه بدهم کسی از پسرجانم باج بگیرد

امروز زنگ زدم و همه چیز را به مدیر مدرسه اش گفتم و عکس آن قرارداد کذایی را هم در تلگرام برایش ارسال کردم

همه کله ام به اندازه همین نوشته ها آشفته است

اصلا نمیدانم آیا کار درستی کردم به مدیرش زنگ زدم یا نه

چون به خودش گفتم امروز رو بهتون مهلت میدم خودتون مشکل رو حل کنید 

ولی باز هم فکر کردم اگر زودتر مدیر در جریان قرار بگیرد بهتر است


زهی خیال باطل

دوستی ما جاده یک طرفه بود :(


دو خاطره از دو دانشجو:

1. ترک هستم و معلم دانش آموزان کلاس اول یک منطقه کردنشین روستایی. یک ماه وقت گذاشتم تا به بچه های کرد با زبان فارسی درس یاد بدهم فایده ای نداشت. از ماه دوم خودم شروع کردم به یاد گرفتن کردی؛ اول هم با کلمات کتابهای کلاس اول شروع کردم تا بتوانم معنی کردی کلمات را به بچه ها بگویم؛ حالا من کردی یاد گرفته ام و بچه ها یک کمی فارسی


2. مدیر دبیرستانی در منطقه ای کردنشین هستم. بچه ها در درس زبان انگلیسی در امتحانات پایانی عملکرد خوبی نداشتند. بازرس آمده بود و زوم کرد روی نمرات زبان. معلم زبان در مدرسه بود، گفتم از خود ایشان بپرسید بیشتر در جریان هستند و شاید متقاعدتان کردند. معلم زبان گفت: من ترک زبان به بچه های کردزبان با زبان فارسی، انگلیسی یاد میدهم. از من انتظار معجزه دارید؟!


پ.ن: ما را دریابید


یک مثلی ما داریم که می فرماید روباه از رو زرنگیش می افته تو تله

الان حکایت منه

البته من از رو علاقه م افتادم تو تله نه زرنگیم

ترجمه گروهی تخصصی حرفه ای رو که یادتون هست؟؟

من دو تا کشور انتخاب کردم: فنلاند و کره جنوبی (حدود 40 تا کشوره)

دلیلش هم این بود که تو کار رساله م روی آموزش و پرورش این کشورها کار کرده بودم و یجورایی بهشون ارادت داشتم

الان که دارم ترجمه می کنم چشمتون روز بد نبینه فنلاند پرررررررررررررررر هست از بحث فلسفی؛ هگل، کانت، اسنلمان، اهلمان، دکارت، افلاطون، سقراط و و و و 

پدرم در اومده

متن فلسفی خودش سخت هست چه برسه به ترجمه ش

دارم جون می کنم رسما

اصلا قرار نبود این شکلی باشه

قرار بود نظام آموزشی کشورها باشه خو :/

ولی اشکال نداره

روزهای خوش در پیش هست

کره رو ی نیگاش کردم خوشبختانه واقعا برنامه درسی و آموزش و پرورش هستش

چیزی که جای شکر داره اینه که خوبه اول کره رو ترجمه نکردم بعد برسم به فنلاند و به فنا برم :دی


حالا بزارید ی کمی هم خودمو تحویل بگیرم عزت نفسم خدشه دار شد
خداییش اونقدرا هم بچه بدی نبودم
واقعا درسخون و به عبارتی درس دوست بودم
از مدرسه رفتن لذت می بردم
هنوزم وقتی میرم تو کلاسام از کل دنیا غافل میشم حتی اگر وسط درسا بحث ی و اقتصادی کنیم و غر بزنیم :دی
1. یادمه وسط برف داشتم میرفتم مدرسه؛ عمو گفت کجا مدرسه ها تعطیله. باورم نشد و تا در مدرسه رفتم :دی (بیشتر شبیه اسکول بودنه تا نقطه روشن) 
2. همیشه خیلی با احترام با همه برخورد میکردم
3. سبک تغذیه سالم داشتم :دی
4. خداییش دروغ نمی گفتم هیچ رقمه. مثلا پسرعموی بابا شیخ بود (داداش همونی که از باغشون سیب چیده بودم). یک دختر درست همسن من داشت. روی نماز ماها خیلی حساس بود. هر وقت می پرسید نماز خوندید یا نه (که 90 درصد مواقع ما هنوز نخونده بودیم) دخترش فرتی می گفت خوندیم بابا. ولی من در صد در صد مواقع راستشو می گفتم. بابای خودم هم همین طور. همیشه هم این دو تا کلی قدر منو میدونستند که حداقل یک گناه میکنه که نمازش دیر شده ولی گناه دوم و دروغ رو مرتکب نمیشه :دی
حتی سر همون سرقتای کوچیک و بزرگ هم بلافاصله به حقیقت اعتراف کردم :))



برم سر به بیابون بزارم که فقط همینا بود نقطه روشنا :((

آقا من همیشه فکر می کردم خیلی بچه مثبتی بوده ام

سر به زیر و خجالتی

مودب و حرف گوش کن

درسخون و محبوب قلب معلما

و .

ولی الان هرچی بیشتر به گذشته و دوران بچگیم فکر میکنم پر هست از نقطه های سیاه که گاهی اوقات اونقدر فشرده میشن کل صفحه زندگیم سیاه میشه با نقطه های سفید :دی

اینا مواردی هستند که از دیروز به ذهنم رسیده:

1. همش رو پشت بوم بودم چرا من؟ 

2. کرم های کوچولوی سبز جزو اسباب بازیای محبوبم بودند و زنبورهای نر (بدون نیش) رو به کمک شناسایی میکردیم مینداختیمشون تو قوطی کبریت میشد رادیو :/

3. مامان میخواست حنا ببنده به موهام من مثل فرفره میرفتم بالا پشت بوم از نردبون تو حیاط

4. سوم ابتدایی از معلممون متنفر بودم و میخواستم ترک تحصیل کنم جدی جدی :)) هر روز به یک بهونه می پیچوندم میومدم خونه؛ سر درد، شکم درد و .

5. از پول صدقه ها به همراهی یک دوست دیگه ی می کردیم (بر میداشتیم :دی) و میرفتیم خوراکی می خریدیم علی الخصوص آدامس

6. چند باری یادمه از ذخیره مالی مادر هم کش رفته ام

7. اگر دامن تنم می کردند می گفتم شکمم درد میکنه با درآوردن دامن بلافاصله مشکل حل میشد (حالا این خیلی نقطه تاریکی نیست همین جوری یادم افتاد)

8. برای پسرعموهام از خونه قند می یدم می بردم؛ خودم از بچگی سبک تغذیه سالم رو ترجیح میدادم ولی اینا مثل اسب قند میخوردن و منم جانفشانی میکردم :دی (تقصیر من نیس که عمو دختر نداشت و من تا وقتی مدرسه برم و همکلاسی دختر داشته باشم همه تیپ و بازیام و . پسرونه بود)

9. از باغ پسرعموی بابا سیب چیدم و جیب هامو پر کردم؛ تو راه پسرشو دیدیم که یک چوب گنده دستش بود. پسرعمو همراهم بود گفت الان متوجه میشه. گفتم بیخود! با قلدری رفتم جلوش و گفتم ابراهیم چرا سیبای باغتون اینطوریه؟ شکمم درد گرفته!!!!! اونم عقب عقب رفت و گفت خوب می خواستید کمتر بخورید :))))) (خداییش این که این نقطه تاریکه رو هنوز دوست دارم هم خودش نقطه تاریک حساب میشه؟؟)

10. دفترهای برادر رو که مدرسه با قیمت کم بهمون میداد، دور از چشم خودش برمیداشتم و وقتی دیدم حواسش نیس هف هش تایی رو هم بردم مدرسه و به دوستام فروختم. این کار تا زمانی که گندش در بیاید و برادر متوجه کم شدن دفترها بشود ادامه داشت


پ.ن1- آهههههه خدااااای من

پ.ن2: دیگه نگران آینده پسرجان نیستم. من با این همه خلاف و پنهونکاری و . تهش نه مختلس شدم نه خیلی گند عجیب غریبی زدم. پسرجان که انگشت کوچیکه منم نمیشه :دی

پ.ن 3. خدایا به من امیدی نیست خودت مراقب پسرجانم باش لطفا :)


امروز دارم به خودم فکر میکنم

تقریبا تمام کارهایی را کردم که پدر و مادرم نمی خواستند

و تمام کارهایی را نکردم که می خواستند

راستش را بخواهید به شدت هم از خودم راضی ام

فقط باید حواسم باشد از پسرجان انتظار نداشته باشم همانی باشد که من می خواهم

مثل الان که کلاس هفتم است و من از حالا گیر سه پیچ داده ام که ریاضی بخواند بهتر است و او هم سر حرفش مانده که تجربی دوست دارد 

برو به امید خدا پسرجان (از طرف ننه سرکش تو) :دی


1. دلم سیگار میخواد

چند روزه

همین طور بیخودکی

و من دارم به شدت مقاومت میکنم


2. ده روزه رنگ مو خریدم هی میخوام موهامو رنگ کنم هی میگم بزار نزدیک تر بشیم به عید؛ حالا باحالیش اینه من کلا تو عید کسی رو ندارم که قرار باشه موهامو ببینه جز همین همسرجان و پسرجان که الانم میتونم مستفیضشون کنم :دی 

البته اینم که سرم شلوغه و وقتشو ندارم بی تأثیر نیس


3. تحت تأثیر صدف بیوتی رفتم ست هایلایتر و کانتور با کانسیلر گرفتم که اصلا نمیدونم کدومشو کجا میزنند و دنبال یک روز بیکاری اساسی هستم که بشینم با اینا بازی کنم :دی


4. به این فکر میکنم که آیا روزی میاد که اگر شده فقط برای یک روز، واقعا هیچ کاری نداشته باشم(کار اداری منظورمه)


5. دلم استخر میخواد



پ.ن: به پسرجان میگم وقتی یکی ازت تعریف میکنه دوست داری روی چه صفتی بیشتر زوم کنه؟ میگه: هیچی خشکه حساب کنه بیشتر دوست دارم :/


همین کیس پایینی بود در ادامه مطلب که گفتم واگذار شد؟

پروپوزالش رو تو سامانه بارگذاری کرده

همون پنجمین نسخه ای هست که برای من ارسال کرده بود و باز اشکال داشت

حتی همون اصلاحات آخر رو که من براش نوشته بودم و بعضیا رو خودم اعمال کرده بودم برطرف نکرده!

یعنی نسخه آخری که من براش ایمیل کردم از اینی که بارگذاری شده بهتر بود

فکر کنید تو این نسخه ای که بارگذاری کرده، وسط متن مربوط به پیشینه، یهویی یک منبع به صورت تمام نویس هست!!!

بعد من موندم اون همکار محترمی که دانشجو بهش واگذار شده اصلا نگاه کرده کار رو؟؟

بعد جالبش اینه الان من باید نظر به عنوان داور هم بدم :/

که البته نمیدم :))

احتمالا الان دانشجو با خودش میگه چی بود اون وسواسی این همه منو برد و آورد که تصحیح کنم :))

من واقعا اگر شده کار دانشجو رو چندین و چندبار برگشت بدم اجازه نمیدم همچین کاری ثبت بشه

چون به نظرم ثبت همچین کاری، اول توهین به خودم هست بعد به همکارم که قراره وقت بزاره و بخونه و نظر بده و در آخر هم توهین به خود دانشجوعه که کسی بیاد و همچین شاهکاری ازش مشاهده کنه

حالا یا من خیلی عجیبم یا .


هر سال گله داشتم از این که ملت از دو هفته مونده به چارشمبه سوری تا دو سه هفته بعدش در حال ترقه در کردن و ایجاد سر و صداهای عجیب و غریب و فی الواقع وحشتناک هستند

امسال شاید یک صدم هر سال هم سر و صدایی قبل چارشمبه سوری نبود

روز دوشنبه (یعنی فقط یک روز قبل از چارشمبه سوری) رفتیم خرید برای پسرجان

محله ای که ما توش زندگی می کنیم خودش به نوعی مرکز خریده :دی

یعنی کلی بوتیک مردانه و نه و بچگانه از اول تا آخر خیابون هست که اکثرشونم برند فروشند

برای همین ما پیاده راه افتادیم و از یک طرف خیابون تا ته رفتیم و از اون یکی طرف برگشتیم و آخر سر هم رفتیم یک چهارراه بالاتر که پسرجان کتاب بگیره

ولی در تمااااااااااااام این مدت حتی یک دونه صدای ترقه مرقه نشنیدیم!!

نزدیکای خونه به پسرجان گفتم حالا چشم نزنما ولی خوب بود و با آرامش رفتیم برگشتیم

اونم با شگفتی تأیید کرد

دیروز هم باز همه جا سوت و کور بود

من همش با خودم فکر میکردم اشتباه شده

نکنه ملت هفته پیش چارشمبه سوری گرفتند؟؟

ولی آخه هفته پیش هم که خبری نبود

تا نزدیکای 7 شب واقعا هییییییییییییچ صدایی نمیومد

و من دیگه واقعا داشتم نگران میشدم

جدی جدی غصه م گرفته بود

میگفتم حالا این منطقه مردم وضعشون نسبتا خوبه

ولی صدایی از کسی در نمیاد و دلیل اصلیش هم گرونیاست و .

واقعا دلم گرفته بود

ولی بعد از 7 یکی دو ساعت صداها بلند شد و چقدر هم امسال صداشون به نظرم گوشنواز بود :دی

دمتون گرم نزاشتید بیشتر غصه بخورم

خدایا این شادیا رو از ما نگیر

آمین :)


فروردین 96 یک پست نوشتم با عنوان سیل غارتگر اومد»

اون موقع آذرشهر بود و ما امیرعلی رو از دست دادیم

و این بار گلستان و شیراز و لرستان و کلی امیرعلی های دیگه

خدایا ما نه مسئولانمون عرضه دارند نه خودمون

تو یکی هوامونو بیشتر داشته باش

با ما به از این باش فدات شم.


هی میام اینجا بنویسم از سال گذشته

هی یاد اتفاقات بدش می افتم

هی پشیمون میشم

ولی زندگی همینه

روزهای خیلی خوب و شاد هست

کنارش روزای خیلی تلخ و سخت هم هست

سال گذشته علاوه بر اتفاقات شخصی زندگی هرکدوممون، یک سختی مشترک داشت و اونم افزایش لجام گسیخته قیمت ها و افت شرایط اقتصادی همگانی بود

ولی خوب از قدیم گفته اند: ائلینن قره گون بایرامده» 

فارسی هم نداره :دی


+ تو سالی که گذشت پدری رو از دست دادم که

++ زندگی جریان داره

+++ سال نوتون مبارک


درسته که خیلی همه چیز گرون شده

مخصوصا دلار و کلا ارز 

ولی من یکی باید شکرگزار باشم

مرداد پارسال یک سفر رفتم

بهمن ماه یک سفر دیگه

و هفته گذشته هم یک سفر

تازه داریم برای سفر شمال مرداد ماه هم برنامه ریزی می کنیم اگر تا اون موقع سیل ما یا شمال رو نبرده باشه :دی

وقتی به این سه تا سفر فکر میکنم می بینم ومی نداره این همه حرص بخورم که چرا همه چی گرون شده و مسئولان چقدر بی عرضه و به شدت بی شعور هستند

مشکل اصلی من اینه که با سختی و بزرگترین گرفتاریا برای خودم راحت کنار میام و دنبال راه حل هستم

ولی وقتی مشکلی گریبان تمام ملت رو می گیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم حالم بد میشه

وقتی مسئولان بی مسئولیت همش دارند غلط می کنند و گند می زنند حالم بد میشه

وقتی می بینم همه، همه مون ناامید هستیم از بهبود وضعیت مملکت خودمون و مهاجرت شده اولین گزینه روی میزمون حالم بد میشه

من بهم نمیاد اصلا

ولی به این خاک وابسته م

با این که خیلی وقتا دم از رفتن و مهاجرت زدم

ولی وقتی میخوام از ته دل دعا کنم برای بهتر شدن وضعیت و زندگی همین جا دعا می کنم و دلم نمیاد برای مهاجرت از ته دل دعا کنم

خدایا تو صلاح بندگانت رو بهتر میدونی

کاری به من و وابستگی و حماقت هام نداشته باش فدات شم

خودت همون راهی رو پیش روی من و همسرجان و پسرجان قرار بده که به صلاحمونه 


 یک دوره ای به شدت علاقمند بودم به خوندن انجیل و گیرم نمیومد. 

از دوستان و آشنایان مسیحی هم که سوال کردم گفتند فقط تو کلیسا هست! و تو نمیتونی داشته باشیش!! 

بخشهایی رو تو اینترنت پیدا کردم و خوندم (نسخه انگلیسی)

تو همین سفر و وسط خیابون یک مادر و دختر انگلیسی زبان، یک کتاب بهم دادند با عنوان عشق و ایمان» که بخشهایی از انجیل یوحناست

و پشت جلدش یک اس دی کارت داره که محتواش ایناس: انجیل (صوتی و نوشتاری)- داستان خدا- فیلم زندگی حضرت عیسی- فیلم آدم و حوا- سرود مسیحی و .


تو این سفر آخری که داشتم کارهایی رو کردم که قبلا فکرشون رو هم نمی کردم :دی

ولی درست تو اوج شادی و بزن و بکوب ی لحظه دلم می گرفت

خوشحال نشید

هیچم اینطور نبود که از این نوع شادی احساس سرخوردگی و پوچی بکنم

از این دلم می گرفت که چرا مردم کشور من نباید آزاد باشند برای همین شادیا و دلخوشیای کوچیک

چرا باید شادی رو تو جای دیگه ای جستجو کنند

چرا باید اینهمه عقده ای و سرکوب شده تربیت شده باشند/ باشیم

به قول پرویز پرستویی همه که امکانات فضانوردی ندارند

اونی که امکاناتش در حد همین سفر به ی کشور نزدیک هم نیست چطور باید این خواسته ها رو برآورده کنه

اصلا اصرار ندارم که نیاز به شادی، نیاز به آزادی در پوشش و خیلی نیازهای اساسی هستند

به این هم اصرار ندارم که تعداد افرادی که این نیازها رو دارند و در خودشون می کشند زیاد هست

ولی حتی اگر فقط من هستم

من این آزادی و شادیای الکی رو حق خودم میدونم

کی حق داره برای من تصمیم بگیره که چی بپوشم؟

کی حق داره برای من تصمیم بگیره که نخندم؟ 

که وسط خیابون ندوم؟ 

که دوچرخه سواری نکنم؟

که من مواظب نگاه دیگرون باشم؟

چطور این همه حقوق اولیه مون رو گرفتند؟؟

چطور زندانی با این وسعت ساختند؟

چرا تو هیچ کشور دیگه ای این همه محدودیت نیست؟

چرا این همه کاسه داغ تر از آش هستیم ما؟



پ.ن: میدونم وسط خیابون دویدن و دوچرخه سواری ممنوع نیست ولی نگاههایی که حس میکنی بدتر از هزار تا ممنوعیته و دلیلشم فقط ت های غلطه



یک گروه دانشجو دکترا داریم که من ترم پیش باهاشون زبان تخصصی داشتم و این ترم یک درس دیگه

دو سه نفری تو این کلاس هستنند که من واقعا نمیدونم گزینه های موجود برای انتخاب دانشجو چه کسانی بوده اند که اینها پذیرفته شده اند :/

یکیشون که خیلی باحاله

ترم پیش وسط خوندن متن و ترجمه یهو می گفت این کلمه معنیش چی میشه؟

و این اتفاق هر جلسه حداقل 5 بار می افتاد

هر بار من می خواستم بهش بگم دیکشنری ببین ولی باز از مو و ریش سفیدش خجالت می کشیدم و نمی گفتم

این ترم هم وسط ارایه من یا دوستاش معنای کلمات رو میپرسه

و خیلی برام جالب بود که تو این مقطع و تو این سن کسی ندونه فمنیسم یعنی چی و فَمَنیسم» تلفظش کنه

هم ایشون و هم شخص ارایه دهنده البته 


همش نشونه هایی می بینم از این که قراره خیلی زود آایمر بگیرم

سعی میکنم بهشون بی توجه باشم و دستی دستی این اتفاق رو جذب نکنم

ولی باز ی نشونه دیگه و یک نشونه دیگه و این نشونه ها ادامه داره

آخریش امروز

می خواستم کمپوت درست کنم

دو تا شیشه خالی بشتر گیرم نیومد

گفتم شیشه شکر رو خالی کنم تو ظرف فی چای خشک که تموم شده بود

ظرف فی رو شستم و خشک کردم

یادم افتاد تو یک شیشه هم عدس دارم

رفتم عدس ها رو ریختم تو ظرف فی

بعد هر چی گشتم شکر نبود

شیشه ها رو شمردم شده بود چهار تا شیشه خالی!!!

یعنی قبلش شکر رو ریخته بودم تو همون ظرف فی و بعدشم عدسها رو ریخته بودم روشون بدون این که داخلشو نگاه کنم

مصیبت جدا کردنشون به کنار

اصلا اصلا اصلا یادم نمیاد کی شکر رو ریختم تو اون ظرف فی .


یکی از تفریحات سالم پسرجان اینه که میاد بهت گیر میده موافقی یا مخالف؟

با چی؟ خوب مسأله همین جاست باید نشنیده تصمیم بگیری

منم که مامان بسیار اندیشمندی هستم هیچوقت زیر بار نمیرم

دیروز باز گیر سه پیچ داد و تهش من گفتم باشه هرچی هست مخالفم 

(راستش میترسم موافقت کنم؛ مخالفت کم خرج تره) :دی

بععععد از اعلام مخالفت بنده ایشون شروع کرد به شمردن شاید پنجاه تا مورد که من منظورم اینا بود و تو مخالفت کردی :))

از حموم روزانه و مسواک هر شب و کم کردن تماشای تلویزیون و دست نزدن به گوشی من و راه رفتن رو تردمیل و .  تو لیستش بود تا کمک تو کارهای خونه و سابیدن خونه و گردگیری» :))) و تاااااااااااا بهبود اوضاع جامعه و فرستادن همه کودکان کار به مدرسه و کلی وعده های انتخاباتی دیگه تا درست کردن غذا با محصولات تولیدی خودش ا جمله تخم شترمرغ استرالیایی :دی


حالا از تمام فهرستش که بگذریم اون بخشش که مربوط به خودش بود همون چیزهایی هست که من بارها بهش میگم و پشت گوش میندازه و من فکر می کنم فراموشش شده و .

دیروز هم بهش گفتم الان خیالم راحت شد که من هرچی لازم بوده بدونی و انجام بدی رو یادت دادم:))




این که رشته ت تو حوزه آموزش و پرورش باشه

و تو مملکتی باشی که آخرین اولویتش هم آموزش و پرورش نیست

و بدتر از اون این که هی فیلمای اونور آبی نگاه کنی در زمینه نوع آموزش و فعالیت هاشون

و بعد هی به پسرجانت نگاه کنی و احساس کنی داری خیلی بهش ظلم میکنی که اینجا می فرستیش مدرسه حتی اگر تمام سعیت رو کرده باشی که بهترین مدرسه شهر ثبت نامش کنی 


در دوران جاهلیت عادت داشتم موقع مطالعه باید آهنگ گوش میدادم

آهنگ های تکراری که بارها شنیده بودم و باعث حواس پرتیم نمی شدند

معین، شهرام صولتی، امید و بعدترها داریوش که همه معادلات موسیقی منو به هم زد و شد تنها خواننده ای که می شنیدم

و صد البته آهنگ های ترکی استانبولی که بر خلاف فیلماشون خیلی پرمحتوان به نظر من

البته جدیدتر ها رو نمی شناسم و نشنیدم و نمیدونم سلیقه جدیدای اونا هم شبیه سلیقه جدیدای ایران هست یا نه 

ولی قدیمیا رو من خیلی دوست داشتم

از ابراهیم تاتلیسس و ماهسون تا اوزجان

و از امراه و سردار اوتاچ تا تارکان :دی 

و البته که ابرو گوندش و هاکان پکر 

ولی همیشه اوزجان ی چیز دیگه بود


مدتها بود به اون صورت آهنگ گوش نداده بودم که.

دیروز نمیدونم از کجا ولی یک آهنگ قدیمی اوزجان اومده بود تو ذهنم که کلی باهاش خاطره دارم

و این شد که از صبح کلی ازش آهنگ دانلود کرده ام و همین طور که دارم برای کلاسم پاورپوینت آماده میکنم اوزجان هم داره میخونه

و من دارم احساس جوونی میکنم:دی

حالا میخواد حرام باشه یا هرچی

موسیقی تو خون آدماست

یا حداقل تو خون من یکی هست :))


اردیبهشت برای این که ثابت کنه چیزی از فروردین کم نداره با برف شروع کرده 

بابا به خدا تو همون وسطت ماه رمضون داشتی ما حساب کار دستمون اومده بود 

لازم نبود این همه خودتو تو زحمت بندازی که :دی

خبر رسیده خرداد و تیر از الان رفتند کلاسهای فشرده غافلگیرسازی


مراسم گرفتند از ساعت 10 صب

من کلاس دارم از ساعت 2 تا هفت و نیم عصر

از دیروز کلی اس ام اس و پیام تو تلگرام و همه کانال های دانشگاه گذاشته شده که:

ایها الناس سه شنبه جشن روز معلم داریم

بیایید بیایید بهتون جایزه نفیس میدیم 

بهتون ناهار هم میدیم (اون ناهار رو خودمون میتونیم بگیریم 2500 والاع)

برنامه مون ال و بل هست


خوب شما اگر راست میگین برنامه روز معلم رو بندازید خود روز معلم

نه این که چون کارمندها پنجشنبه تعطیل هستند ما رو زا به راه کنید و سه شنبه با وعده و وعید بکشید دانشگاه

شما بندازید همون پنشمبه 

منم از خدامه کلاس ساعت ده و نیمم رو می پیچونم میام میشینم تو مراسم مزخرفتون :دی

به جان شما :)))


تو اینستاگرام یکی رو فالو می کردم به اسم آقای نوشاد ایلانی

این بشر یک سری کلیپ ها و افشاگری هایی رو میکرد که تو هیچ عطاری پیدا نمیشه

خیلی پست های عالی داشت

چند وقته من کم میرم اینستا

ولی این چند روز که سرم ی ذره خلوت تر بود و میرفتم اینستا 

همش حس میکردم ی چیزی سر جاش نیست 

اون حس  و حال قدیمی رو نمیداد بهم

تا امروز صب که گفتم عههههه چرا چند روزه نوشاد پست ندارد

رفتم و تو فالویینگ هام و کل اینستا سرچ کردم

آب شده رفته تو زمین

نمیدونم خودش دیلیت اکانت کرده (میشه؟؟)، ریپورت شده یا اتفاقی براش افتاده

فقط امیدوارم این گزینه سومی نباشه

هرکس از نامبرده اطلاعی داره لطفا به ما هم اطلاع بده و من رو از نگرانی نجات بده 


پ.ن: momayezi_official پیشنهاد می شود.


یکی از کارهایی که از هفته پیش شروع کرده ام اینه که هر هفته یک مقاله بنویسم و ارسالش کنم  به یک نشریه یا همایش

یعنی یک روز در هفته رو اختصاص بدم به همین کار

البته خوب بر همگان واضح و مبرهن است که یک روزه که نمیشه مقاله نوشت

در واقع کاری که من میخوام بکنم اینه که یک روز وقت بزارم و از پایان نامه های دانشجوهایی که با خودم کار کرده اند، مقاله استخراج کنم

البته باز هم بر همگان واضح و مبرهن است که این وظیفه دانشجو می باشد اش است

ولی اغلب دانشجوهای ما معلم هستند و بلافاصله بعد دفاع میخوان مدرکشون رو بگیرند و دل به کار نمیدن که صبر کنند تا پذیرش مقاله شون بیاد و به همین سادگی و به همین خوشمزگی دو نمره شون می پره

و این وسط زحمات منم هدر میره و امتیازی بابت استخراج مقاله و . نصیبم نمیشه

اینه که تصمیم دارم مقاله رو خودم استخراجش کنم و اسم دانشجوی تنبل رو هم بزنم نفر اول

هفته پیش برای یکی این کار رو کردم

این هفته از طرح پژوهشی خودم مقاله درآوردم که البته یک روز و نصفی طول کشید؛ به خصوص اون فرآیند تنظیم تعداد کلماتش منو به فنا داد و مقاله 17هزار کلمه ای رو تبدیلش کردم به 8 هزار و چندصد کلمه که تازه اون چندصدش اضافه س و نباید بیشتر از 8 هزار می بود و مجبور شدم کلی مطلب حذف کنم تا برسیم به این میزان

حالا ایشالا زیاد چکش کاری نمی کنند و با همین تعداد کلمه قبولش می کنند


برای هفته بعد هم دو تا مقاله تو نوبتند که قرعه کشی کنم بینشون ببینم کدوم یکی رو زودتر مقاله دربیارم :دی


پیش به سوی پروپوزال طرح پژوهشی سازمان زندان ها :)



پدر دو تا خاطره مهم از رو درواسی تو زندگیش داشت:

1. تو اتوبوس پیش ی کارخونه دار سرمایه دار بزرگ نشسته بوده؛ هی اون بهش گفته ازت خوشم میاد ولی هی این روش نشده بهش بگه ی کاری به من بده :)) 12 ساعت تو اتوبوس باهم بودند و هرچه با خودش کلنجار رفته تهش روش نشده بگه. و همیشه از این بابت حسرت میخورد و فکر میکرد اگر گفته بود خیلی پیشرفت عجیب غریبی می کرد

2. خونه عمه ش بوده وقتی خیلی بچه بوده. عمه آش درست کرده بوده ولی هرچی بهش تعارف میزنند بخوره، با این که دلش میخواسته نرفته بخوره. میگفت همش با خودم میگفتم یک بار دیگه تعارف کنند میرم میخورم. ولی باز وقتی تعارف میکردند روم نمیشد و این قضیه 5-6 بار تکرار شد و تهش من آش نخوردم. از این بابت هم همیشه حسرت میخورد


حالا من:

خیلی دلم میخواد به استاد راهنما بگم آیا میتونه کمکم کنه برم جایی برای فرصت مطالعاتی

که احتمالا هم پاسم میده به استاد مشاور جوان

ولی حقیقتش روم نمیشه و همش میگم ی موقعیت بهتر بهش میگم

بهترین موقعیت روز معلم گیرم اومده بود

بهش تبریک گفتم

و ازم درباره کارم و وضعیت استخدامم و اقدام برای ارتقا سوال کرد

ولی اونقدر آدم خشک و رسمی و جدی هست که باز نتونستم بهش بگم

امیدوارم یک روزی مثل پدر حسرتشو نخورم

که بارها شنیدیم و خوندیم که آدما برای کارهایی که نکرده اند حسرت میخورند نه کارهایی که کردند


دارم یک مقاله آماده میکنم که بفرستم برای نشریه ای که سردبیرش استاد راهنماست

به بهونه همین مقاله باید بهش بگم بالاخره 


افطاری خونه عمو دعوت بودیم

نزدیکای افطار بود و من و چنتا از دخترا تو حیاط بودیم

دختر کوچیکه عمو اومد ترشی ببره

همینجور که داشت تو ی ظرف گنده ترشی میریخت وسطا ی چند تیکه هم میخورد

و همینطور که داشت میخورد می گفت: بچه ها حواسم نبود تو آشپزخونه داشتم سیب زمینی سرخ کرده میخوردم

گفتم: سارا ترشی اگر باطل نمیکنه به ما هم بده 

تازه فهمید داره چیکار میکنه :)))

دیگه نگم براتون پرید رو شلنگ آب و شستن دهن و .

فکر کنم 15 سالی گذشته از اون روز

شایدم بیشتر .


ی دانشجو داریم کلا یک متره 

ولی زبون داره شش متر

ست رژ و لاک زده نارنجی جیغغغغ

ناخنای پاشم لاک زده و کفش جلوباز پوشیده (در حالی که بعضیا هنو چکمه پاشونه) :دی

بهش میگم دم در بهت گیر ندادن؟

میگه چرا. خانومه گفت کفش پوشیده بپوش یا حداقل جوراب پات کن. سرمو ت دادم گفتم مگه حرمه :)))



دو سال پیش هم رییس دانشگاه وقت، خلاقیت به خرج داده بود و با اعضای گروه ها به صورت جداگانه جلسه تشکیل می داد و نقطه نظراتشون رو شنود می کرد

اونوقت زمان جلسه کی بود؟؟

عد تو ماه رمضون :/


یعنی گذشته از این که؛

 طبق معمول تو جلسه ما گفتیم و رییس هم وانمود کرد که شنیده ولی مثل همیشه، هیچ خبری از جامه عمل پوشیدن هیچکدوم از پیشنهادات ما و قدمی در راستای کاستن ی کدوم از دغدغه های ما نبود


مهم تر از همه اینا این که:

ماه رمضون بود

و ما حتی نتونستیم یک موز برداریم 


مسلما آهنگی مثل جنتلمن سلیقه مثل منی نیست که محتوای آهنگ برام مهمتر از هر فاکتور دیگری هست

ولی این که چطور به اینجا رسیدیم مهمه

فیلمای همون دوران طاغوت نشون میده که بچه مدرسه ای ها خیلی هماهنگ  و با همه وجودشان ایران ای مرز پرگهر میخوانند

وقتی میدون ندیم به موسیقی اصیل

وقتی بخواهیم چیزی رو که با سرشت آدمها عجین هست ازشون دریغ کنیم

نتیجه ش بهتر از این نمیشه اگر بدتر نشه

این تازه اولشه

یکی از دانشجوهای دکترای ما مدیر مدرسه س. تو یک جشنی تو مدرسه ش بچه ها گیتار آوردند و زدند و یکی هم فیلم گرفته و حالا به هر نحوی به سمع و نظر اداره رسیده

این خانوم رو با بیست و چندسال سابقه تعلیقش کردند

الان بفرمایید ببینم با این وضع که همه جنتلمن شدند و دارن میلرزونن و .چه کسی رو میخواهید تعلیق بنمایید؟؟؟



پ.ن:به روزی فکر کنید که همه خانوما حجاب رو بزارن کنار و هرکس طبق اصل آزادی هرجور دلش خواست بیاد بیرون 

کدوم یکی رو می‌خوان بگیرند و بهش گیر بدن؟؟؟


پ.ن2: فقط امیدوارم اگر روزی همچین اتفاقی افتاد ی ذره مراعات کنیم و پوشش ها در حد این آهنگ نباشه :دی خانواده نشسته والا :))



سال گذشته تقریبا همین موقعا بود

یکی از دانشجوهای ارشد برای کار پایان نامه ش نیاز به تکمیل پرسشنامه داشت توسط دانشجوها

اومد تو کلاس ما و گفت میشه پرسشنامه بده به بچه ها

از اونجایی که همه مون میدونیم یکی از سخت ترین کارهای دنیا همین هماهنگی برای تکمیل پرسشنامه س و از این موارد هم خیلی کم پیش میاد

من بهش گفتم مشکلی نیست من درس رو یک ربع زودتر تمام میکنم به شرطی که دوستان تو اون یک ربع با شما همکاری کنند و خودم هم تو کلاس هستم

دانشجوهای اون کلاس هم ارشد بودند و از خداشونم بود

خلاصه پرسشنامه ها رو ایشون پخش کرد و اینا هم کلی غر زدند که خیلی پرسشنامه طولانی هست

ولی در نهایت بیشتر از نصف کلاس باهاش همکاری کردند

بهشون گفتم شما هم سال بعد همین موقع احتمالا تو همین مرحله هستید و نیاز به کمک دارید؛ پس باهاشون همکاری کنید


خلاصه گذشت و گذشت تا الان

یک دانشجویی داره با من کار میکنه نیاز داره به تکمیل پرسشنامه

توسط دانشجوها و فارغ التحصیلان رشته خودشون

دانشجوها رو که بهشون دسترسی داره 

ولی فارغ التحصیل تو این رشته و مقطع فقط یک گروه داشتیم

من گفتم برای پیدا کردن فارغ التحصیلا کمکش می کنم

به 5 نفر از اون گروه که آیدی تلگرام یا شماره شون رو داشتم پیام دادم و پرسشنامه رو براشون ارسال کردم

و حدس بزنید چی شد

از بین اون 5 نفر هر 5 تاشون گفتند اوکی

ولی تا امروز خبری از هیچکدوم نشده جز یک نفر

و حدس بزنید اون یک نفر کیه؟


آفففرین همون دوست عزیزمون که پارسال پرسشنامه آورده بود



و این پایان قصه نیست


من به هر 5 نفر که پیام دادم گفتم اگر به دوستاشون هم دسترسی دارن پرسشنامه را بهشون فوروارد کنند

و این دوست عزیزمون پرسشنامه رو فوروارد کرده تو گروه

هر کس هم که پرسشنامه رو تکمیل کرده ارسال کرده برای خود ایشون

و مجددا ایشون فوروارد کردند برای من 

(تازه نگم براتون که منم فوروارد کردم برای دانشجویی که داره پایان نامه مینویسه):دی

تا اینجا غیر از خودش 5 تا دیگه پرسشنامه کامل شده برام ارسال کرده

دمش گرم واقعا :)


خودمو روانکاوی کردم و فهمیدم چرا هیچوقت تو ماه رمضون فراموشم نمیشه و از فیض خوردن و آشامیدن محرومم :دی


کلاس اول بودم

با نیم متر قد و 15 کیلو وزن تصمیم گرفتم روزه بگیرم

تو مدرسه یادم رفت و آب خوردم

کل روز رو درگیر بودم

هیچ چیز دیگه ای نخوردم و به کسی هم حرفی نزدم ولی فکر میکردم دیگه روزه نیستم

دم افطار همه به به و چه چه که نیروانا اولین روزه کاملشو گرفته و .

بابام بهم پول داد جایزه

بعد من زدم زیر گریه

حالا همه هاج و واج مونده بودند

و در نهایت اعتراف کردم که تو مدرسه حواسم نبوده و آب خوردم

بعد این که کلی بهم خندیدند توضیح دادند که حتی اگر آدم بزرگا هم فراموششون بشه اشکالی نداره و تو که کوچولویی و اگر خیلی تشنه ت بوده باشه و ی ذره آب بخوری باز هم قبوله

(یعنی شاید یک درصد احتمال دادند عمدی خوردم نامردا)


فکر کنم همین اتفاق باعث شده ناخودآگاهم نسبت به این قضیه به شدت آگاه باشه:دی


آخه مصبتو شکر 30 رووووووووووووز آخه؟؟؟

بعد تابستون و زمستون واقعا یکیه؟

واقعا چی با خودت فکر کردی؟

ما رو چی فرض کردی؟

آیا به ما کوهان عنایت فرموده ای؟

آیا میایی کارهای منو که همش فکریه و نیاز داره گلوکز برسه به مغزم تا انجامشون بدم، یک روز و فقط یک روز انجام بدی؟؟

وژدانا ما رو گرفتی یا خودتو؟

وژدانا حداقل به من یک ذره از اون جرأت 4- 5 سال پیش عطا فرما که چند روزی مهمونیت رو کنسل کنم و دلی از عزا دربیارم :دی


پ.ن: نمیدونم این که هیچ حس ترس، نگرانی، استرس و . ندارم و تا جایی که میدونم نداریم درباره تهدید حمله نظامی امریکا؛ خوبه یا بد؟ 

فکر می کنم اونقدر بهمون سخت گذشته، افسرده شدیم بی حس شدیم سِرِ سِر 


سه شنبه تو کلاس ۴-۶ عصر فشار همکار جان افتاده بود و دانشجوها به دادش رسیده بودند که نخورده بود زمین

ناچار روزه شو شکسته بود 

من در حد پنج دقیقه تو اتاق دیدمش چون باید میرفتم کلاس ۶-٨

گفت اونم کلاس داره ولی با بچه های دکترا هست و تو همون اتاق گروه تشکیل میده

من رفتم کلاس و وقتی برگشتم نبود

بهش زنگ زدم که کجایی؟ میتونی رانندگی کنی؟ 

گفت زنگ زده همسرش اومده و در راه. درمانگاه هستند

سرم زده بود و فرداش که اومد حالش خیلی بهتر بود


می‌گفت روز قبلش که رفته سرم بزنه پسرخاله شوهرش که معلمه باهاشون کار داشته و اومده همون درمانگاه و تعریف کرده کهههه:

اون سالهای اولیه که تو روستا معلم بوده ماه رمضون یک ی میاد روستا و در مقابل اصرار روستایی ها برای اقامت در منزلشون میگه من مزاحم خانواده ها نمیشم و میرم پیش معلما

میگه ما هم دو تا معلم بودیم که هیچکدوم روزه نمی گرفتیم و همون روز اول جریان رو به ه گفتیم اونم گفت مشکلی نیست و .

از فرداش ما صبحونه خوردیم هم با ما خورد ناهار خوردیم همین طور چای و میوه به همین ترتیب و .

وسطای ماه رمضون بود و عصر ما مشغول صرف چای بودیم که در زدند

ما سریع بساط رو جمع کردیم و در رو باز کردیم

دیدیم اهل روستا یکی رو انداختن رو الاغ که سر مزرعه از حال رفته و اومدیم ببینیم حاج آقا صلاح میدونید روزه شو بشکنه یا نه؟؟!!!!!

ه هم ی نگاه به آسمون کرد ی نگاه به مرد روی الاغ و گفت: نه دیگه چیزی تا افطار نمونده! یک سطل آب بریزید روش استراحت کنه تا افطار بشه!!!

اومدیم داخل و بهش گفتیم آخه مرد مومن! چرا گفتی این بدبخت روزه بگیره داشت میمرد که!

گفت همچین آدم نفهمی که با این حال تازه اومده برای کسب تکلیف و اجازه؛ بمیره بهتره :/


یک طرح پژوهشی کار کردم برای آموزش و پرورش به مبلغ 12 میلیون

ده درصدش که قبل واریز کسر میشه به عنوان حق ناظر

اون ده و هشصد بقیه، دقیقا 24 فروردین واریز شده به حساب محل کار

دو و چارصد از این مبلغ هم طبق قرارداد میره به حساب همین محل کار

حالا ی چی حدود هشت تومن قراره برسه به ما

محل کار هیچچچچ امکانی برای انجام طرح فراهم نکرده

غیر از این که امتیاز پژوهشی زحمت میکشه بهمون عطا می کنه

پیگیر شدم که خوب الان بیشتر از یک ماهه که پول واریز شده به حسابتون، هشت تومن منو بدین لازم دارم

می فرمایند اول باید یک عدد نسخه کالینگور تحویل بدی تا بعد

خوب من پول ندارم 

همینه که هست

شما بیشتر از یک ماه پول رو نگه داشتید تهشم که دو چارصد نمیدونم رو چه حسابی قراره کسر کنید بیایید 50 درصد پول منو بدین من کالینگور بدم بعد بقیه شو بدین

زورگوها :((((((


واقعا آیا کسی هست که بی شیله پیله و صادقانه باهاش کار کنی و نگران نباشی که داره زیرآبی میره و

چند سال پیش با کسی دو کتاب ترجمه کردم

یا بهتره بگم برای کسی دو کتاب ترجمه کردم

که یکیشون واقعا متنش سنگین بود

این آدم به بهانه های مختلف پیچوند و تهش تو هیچکدوم از دو تا کتاب اسم من نبود


این برام درسی شد که دیگه کار گروهی انجام ندم


ولی واقعا تو رنج کاری من نمیشه همکاری نکنی

سال پیش یک مورد با همکار محترم همکاری کردم که البته ایشون بعد از عید که پرسیدم گفت کار برای داوری و . رفته و به زودی چاپ میشه

یک مورد دیگر با همکار جان شروع به کار کردیم

باز هم کار ترجمه بود

هر کدام یک فصل ترجمه کردیم و قرار شد بره برای شورای پژوهشی

دو هفته پیش همکار جان با ناراحتی اعلام کرد: شورا گفته فعلا تألیف در اولویت هست و ترجمه منوط به مازاد بودجه هست :(

هفته پیش برای کاری رفته بودم پژوهش

رفتم سراغ مدیر پژوهش و بهشون گفتم من برای درسهام واقعا نیاز دارم یکی دو تا منبع ترجمه کنم

و این که اگر دانشگاه بودجه نداره و من اینا رو بدم بیرون چاپ بشه، برام امتیاز پژوهشی داره یا نه؟

اولش در مورد امتیاز توضیح داد

ولی بعدش گفت: خودتون ترجمه می کنید یا دانشجو؟

گفتم کار دانشجو که از نظر من قابل قبول نیست؛ چون یا ماشینی هست و یا میده بیرون ترجمه میشه

گفت: بله دقیقا منظورم همینه. اگر خودتون ترجمه می کنید که یک فصل نمونه ترجمه کنید تا در شورا مطرح بشه

حرف همکار جان رو بهش گفتم که بودجه ندارید و .

قشنگ معلوم بود تعجب کرده

گفت حقیقتش اون کار هم توش ترجمه ماشینی داشت؛ من فکر کردم همکار دانشجو دارید. اگر نه به خاطر بودجه رد نشده!!!!!!!!!!!!!!!!


خوب من ترجمه م رو فرستادم برای همکار جان تا ببره شورا (عضو شوراست)

ترجمه ایشون رو هم کلا ندیدم

از ترجمه خودم که مطمئنم که یک جمله ش هم ترجمه ماشینی نیست

پس این وسط چه اتفاقی افتاده؟

چرا همکارجان بحث بودجه رو پیش کشیده؟

آیا من باید در این مورد باهاش صحبت کنم یا منجر میشه به دروغ های بیشتر؟؟

آیا کسی پیدا نمیشه بی شیله پیله واقعا؟؟



یک عدد دانشجوی سابق بهم پیام داده

پیامشو عیناً کپی میکنم

حتی بدون حذف اسامی:


با سلام وقت بخیر عیدتان. مبارک. سوالی داشتم. شما عمه داماد خانم نجاتی هستید؟ خواهر خانم نجاتی (مهسا)زن عموی بنده هستن و دامادشان با عروس ما(زنداداش ) گویا هم کلاسی بودن. (همسر سمیه خانم)


الان من کی ام؟؟


اسم شرکت منظورمه

سه کلمه ای باشه لطفا

مرتبط با حوزه آموزش و پژوهش و اینا

پیشنهادی خودم

پویندگان راه اندیشه

پایتخت اندیشه ایران زمین (عوققق) :دی

فرانواندیشان آتیه نگر خخخخ


تک کلمه ای راحته

خیییلی سخته سه تا کلمه قشنگ پیدا کنی که مرتبط هم باشند 


١- ٣-۴ قسمت اول سالهای دور از خانه رو دیدیم و کلی خندیدیم بعد پسرجان طی تحقیقاتی به این نتیجه رسید که این سریال ادامه شاهگوش هست و به اصرار ایشون کل شاهگوش رو گرفتیم و دیدیم که انصافا هم خوب بود ولی مشکل این بود که سطح سلیقه ما رو برده بود بالا و دیگه سالهای دور از خانه مثل قبل مزه نمی‌کرد


٢- تو ی جایی از قسمت جدید این سریال احمد مهرانفر میگه: حتما گاندی هم مواد زیاد می‌زده که از این حرفا (گند و کثافتا) زیاد می‌گفته

وژدانا انصافا اگر توی یک فیلمی تو هرجای دنیا چنین دیالوگی درباره رهبر کبیر خودمون گفته میشد صد در صد بعد نماز جمعه باید می‌رفتیم راهپیمایی 


بهم نخندید ولی بالاخره فردا میخوام برم سراغ اداره ثبت شرکتها

یعنی همه اون انتخاب اسم و . قبل ازهرگونه اقدام لازم بود

جو گیر شده بودم :دی


و خبر خوب این که امروز بالاخره بعد از ماهها انتظار حق احمه طرح پژوهشی ام واریز شد (حالا انگار چقدر هست)

و مهمترین امتیازش همینه که فردا که برم پیگیر بشم احتمالا باید برای ده تا جا فیش واریز کنم

و حداقل خیالم راحته که ی مبلغی تو حسابم هست برای این کارها




اینجایی که من تدریس می کنم ترک و کرد کنار هم هستند؛ شیعه و سنی

چیزی به نام قومیت اینجا بیداد میکند

چیزی که برای من کوچکترین ارزش را هم ندارد

یادم هست حتی موقع انتخابات به بچه های کلاس که از قضا و استثنائا کردی در میانشان نبود گفتم به قومیت توجه نکنید و بر اساس شایستگی رأی بدهید (الکی مثلا شایسته ها هم کاندید میشن)

که البته چهره در هم کشیدند و اعلام کردند که به همان تپل بیسواد ترک رأی خواهند داد :دی


این ترم در درسی درباره مبانی جامعه شناختی و فرهنگی و ارزشها و . بحث داشتیم

من گفتم به لحاظ چندفرهنگی بودن کشور ما صد در صد لازم است این فرهنگها و قومیت ها و دیدگاهها در کتاب های درسی بحث شوند

گفتم بچه شیعه ای که نمیداند اهل سنت برای چه افرادی احترام قائل اند ممکن است ندانسته و فقط و فقط از روی نآآگاهی توهینی به این افراد بکند؛ کما این که این کلمات نامناسب و توهین آمیز متأسفانه در بین ترکها شایع است.

همان لحظه یکی از بچه های کلاس اعتراض کرد که نباید این طور باشه و . من هم گفتم منم دارم میگم نباید باشه ولی هست چون آموزش نیست.

بعدش رفت بیرون و البته زود هم برگشت

هفته بعدش به واسطه مدیر گروه شنیدم که یکی رفته حراست و گزارش داده در مورد حرفهای من

گفتم خیلی جالبه من داشتم درباره ضرورت آموزش صحبت می کردم که این توهین ها نباشه؛ حالا رفته گزارش داده که چی؟ من غلط میگم و باید توهین ها باشه و آموزشی داده نشه؟؟

گفت در هر صورت گفتند به این بحثها دامن نزنید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



تو هر ترم تو کلاسای مختلف حداقل سه تا خانوم حامله داریم
و این نشون میده هنوز نه خدا از بشر قطع امید کرده نه بشر از خدا :دی

یکی از این خانوما که اواخر بارداریشونم هست دیروز تو جلسه امتحان حالش خوب نبود
با مراقب هماهنگ شده بود بره دسشویی (بیشتر از نیم ساعت مونده به پایان امتحان)
ولی برگشتش تا زمان پایان امتحان طول کشیده بود
من به دوستش گفتم برگه ها رو می گیرم و تو اتاق هستم اگر خواست و تونست بشینه بیاد اتاق برگه شو میدم و نیم ساعت زمان میدم بنویسه
این خانوم با همین دوستش اومد
و البته گفت در حالت معمول حالش خوب هست ولی تو امتحان استرس می گیره و حالش خراب میشه :(

خلاصه دوستش شروع کرد که آره ما دو تا دوست کلا بدشانس هستیم
الان من هفته بعد عروسیمه اینم که حامله س!!!!

گفتم عزیز من چه ربطی به بدشانسی داره. دارید شوهر می کنید بچه میارید این بدشانسیه؟سرما که نخورده که بگی آره بدشانسی آورده زمان امتحانات سرما خورده!!

این صندلی راک ها هست؟

من عااااشقشووووونم

چند روز پیش به پسرجان گفتم اگر یک روز به آخر عمرم مونده باشه بالاخره یکی از اینا میخرم و حالشو میبرم


دیروز که از سر کار برگشتم 

همسر و پسر منو بردند سمت اتاق پسرجان با چشمای بسته

و وقتی چشامو باز کردم ی دونه خوشگلش اونجا منتظرم بود :)

بالاخره به یکی از آرزوهای مهم زندگیم رسیدم :)))

خیلیییی باحاله 


تقریبا همه پیام های درخواست نمره رو بدون دیدن پاک میکنم

چون اصلا وقتی دانشجو نمره رو می بینه یعنی نهایی شده و قابل تغییر نیست

منم قبل از ثبت نهایی نهایت ارفاق منطقی ممکن رو لحاظ میکنم

درخواست‌ها هم همگی در حد التماس دعای و خود دانشجو هم می‌دونه حقش اگر کمتر از اون نمره نباشه به هیچ عنوان بیشتر هم نیست 


حالا یکی پیام داده: 

باشه استاد شما مشکل ما رو حل نکنید ولی من ی جور دیگه میشناختمتون 



من برم تو افق محو شم که تصورات بچه مردمو به هم ریختم :دی



ادامه مطلب


دوره های ضیافت اندیشه اساتید از طریق پیام رسان سروش اطلاع رسانی می شود

یعنی یک عدد اس ام اس می آید که می گوید ثبت نام دوره شروع شده است و جهت اطلاعات بیشتر در پیام رسان سروش عضو شوید برای ریز برنامه ها


بعد کسی عضو نمی شود و همه از طریق سایت ثبت نام می کنند و نیازی هم به اطلاعات بیشتر سروش جان احساس نمی کنند

و بعد هر بار در تلگرام یک گروه موقت تشکیل می شود برای هماهنگی های دوره و فهرست برنامه ها

بعد از اتمام دوره هم یکی یکی اعضا لفت می دهند تا دوره بعد و راه افتادن یک گروه تلگرامی دیگر

این است که پیام رسان سروش خیلی خوب است :دی


1. امتحانات و تصحیح برگه تمام شد با کلی جوابای باحال که برای یکیشون لازمه یک پست جداگانه بنویسم چون زیادی با حاله

2. در یک جلسه امتحان تقلب 6 نفر صورتجلسه شده بود!! مراقب و ناظر و بنده امضا و تأیید کردیم. برای امتحان بعدی که رفتم یکی از برگه ها را یکی از مسئولان برگزاری امتحانات داد دستم و گفت این بهش تذکر داده شده و برگه ش تصحیح بشه!! گفتم این که تبعیض هست من یا همه رو تصحیح میکنم یا هیچکدوم. گفت نه این موردش فرق داشته و تقلبش زیاد نبوده و . (در واقع چرت گفت) بعد هم برگه رو گذاشت رو میز و محل رو ترک کرد. من هم برگه رو برداشتم که برم پیش معاون آموزشی و تکلیف رو روشن کنم. ولی بعد فکر کردم چه کاریه خوب میندازمش :) و وقتی تصحیحش کردم اصلا نیازی نبود بندازمش 8 میگرفت منم بهش دادم 8 و تامام

3. تصمیمم برای تعویض مدرسه پسرجان قطعی شد و فردا میرم پرونده شو بگیرم و ببرمش مدرسه جدید؛ برای ثبت نامش تو این مدرسه کلی اصرار داشتم و خودشم همینطور. بنام ترین و معتبرترین مدرسه شهر هست ولی چه فایده. کیفیتش به شدت افت کرده بود و امسال اصلا اونی نبود که انتظار داشتیم. پسر همکار محترم هم همون مدرسه میره و اتفاقا ایشون اومد و باهام صحبت کرد و متوجه شدم اونا هم ناراضی هستند با دو نفر دیگر هم ایشون صحبت کرده بود و یکیشون گفته بود من که اصلا پرونده پسرمو گرفته ام از مدرسه . و من و همکار محترم و اون یکی نفر که به نوعی ایشون هم همکار هستند، دیروز رفتیم مدرسه و با موسس مدرسه که تا دو سال پیش مدیر هم بوده صحبت کردیم و خود ایشون هم اعتراف کردند که کیفیت مدرسه افت کرده و البته تقصیرها رو انداختند گردن مدیر جدید به نوعی!! و گفتند خودشون مشکل قلبی دارن و نمیتونند مدیریت رو قبول کنند. هیچکدوم از خواسته های ما رو هم میشه گفت قبول نکردند و همش هم ی جوری برخورد کردند که نه سیخ بسوزه و نه کباب.

ولی از در مدرسه که آمدیم بیرون همکار محترم خیلی عالی جمع بندی کرد: خوب ایشون گفتند خودشون پیر شدند و از بقیه هم نمیشه انتظار داشت و خواسته های ما هم که هیچی؛ پس میاییم پرونده ها رو می گیریم و تمام

و این شد که قراره ما فردا اول وقت بریم برای گرفتن پرونده ها

مدرسه جدید هم مشخص شده که البته جدیدالتاسیس است ولی با مدیر با انگیزه و معلمان کارآمد

حالا امیدوارم سال بعد این موقع هم نظرم همین باشه :دی

ولی واقعا دلم میسوزه به حال مدرسه ای که تا همین دو سال پیش حرف اول رو تو این استان و حتی شاید منطقه میزد

مدرسه ای که با این که استعدادهای درخشان نبود ولی بهش اجازه داده بودند اسمش علامه حلی باشه که برای خودش برند هست

افسوس


تو پست قبلی گفتم که ما روز شنبه قرار شد بریم پرونده بچه ها رو بگیریم

شنبه که رفتیم مدیر محترم فرمود سیستم داره به روزرسانی میشه و نمیتونه کارنامه بگیره که مهر و امضا کنه!!!

در حالی که قبلش به ما کارنامه داده بودند بدون مهر و امضا و فکر نمی کنم مهر و امضا داخل سیستم جا مونده باشه :دی


خلاصه ما فکر کردیم منظورشان همان کد انتقال هست

ولی همکار محترم گفت حداقل پرونده فیزیکی بهمون بدین

که اونا هم فقط پرونده سلامت رو دستمون دادند!!!

و فرمودند پرونده کامل چهارشنبه و شایدم یکی دو روز زودتر


روز یکشنبه من تماس گرفتم با مدرسه 

مدیر فرمودند بله سیستم درست شده ولی من فردا باید برم اکو (یکی یکی دارند پرپر میشن) و سه شنبه بیایید برای گرفتن پرونده

بگذریم که تو اون مدرسه ظاهرا یکی نیس که بتونه پرونده تحویل بده غیر مدیر


ما دوباره هماهنگ شدیم و سه تفنگدار اول وقت سه شنبه رفتیم برای گرفتن پرونده ها (ساعت حدود 8 صبح)

من ساعت 9 و نیم می باید آموزش و پرورش میبودم برای امضای قرارداد طرح پژوهشی جدید (بله بالاخره پروپوزال پذیرفته شد ولی قرارداد حقیقی بستم بدون محل کار و بنابراین امتیاز پژوهشی نداره برام ولی پول بیشتر داره) :دی


القصه ما رفتیم تو و سلام و علیک و پرونده بدین

کهههههههههههه

مدیر نامحترم رو به من کرد و فرمود: خانم ببخشید به شما نمیتونیم پرونده بدیم!! قانون هست پرونده فقط تحویل پدر داده بشه!!!!!!!!!!!!!

گفتم: الان شوخی می کنید دیگه. من اینجام و پرونده پسرم رو می گیرم

گفت: نه به خدا قانون هست

گفتم: قانون جدیده؟ امروز ابلاغ شده؟ ده روزه ما داریم میریم و میاییم نمیتونستید بگید؟

بعد گفتم قانون رو کی به شما ابلاغ کرده

چند نفر اسم برد و خلاصه تهش گفت مسئول امتحانات ناحیه یک

گفتم من الان میرم پیگیری می کنم 

اومدم بیرون 

پسرجان باهام بود و اشکم در اومده بود از حرص

به همسر زنگ زدم که اینطور شده و اونم گفت مرخصی ساعتی می گیره همون لحظه میره مدرسه

که رفته بود و دیده بود هنوز اون دو نفر دیگه تو دفتر هستند و مدیر گفته پرونده ها گم شده!!!!!!!!!!!!!!!!

همسر هم عصبانی و خشمناک :دی

خلاصه پرونده ها از کشو!!! پیدا شده بود و همسر که فکر میکرد ما از همون جا قراره بریم برای ثبت نام مدرسه جدید، پرونده رو تحویل همکار محترم داده بود که من مستقیم برم مدرسه جدید


من هم بعد از تماس با همسر با آموزش و پرورش (واحد پژوهش) تماس گرفتم و اونا هم استقبال کردند که زودتر برم

رفتم و کارم انجام شد و قرارداد امضا شد و ناظر مشخص شد و (اداره کل آموزش و پرورش استان)

بعد از اونجا رفتم سراغ رییس سنجش و امتحانات

که از قضا همونجا و از شباهت اسمی متوجه شدم دخترش این ترم با من درس داشته 

بهش گفتم: 

من درک می کنم مشکلاتی هست و این قانون برای خانواده های مشکل دار هست ولی:

1. چرا قانون یکطرفه است؟ اگر معیار قانون اساسی هم باشد، هیچکدام از والدین حق نداره فرزند رو به جایی ببره بدون اطلاع دیگری و عدم دسترسی اون. پس اگر این قانون برای جلوگیری از چنین اتفاقی است باید پرونده به شرط اطلاع هر دو نفر والدین جابجا بشه نه فقط پدر!

2. یک مرد جرأتش برای این که بچه رو بدون اطلاع مادر حتی از کشور خارج کنه خیلی بیشتر از یک زن هست و بنابراین باز این قانون منطقی نیست

3. من مشکلی ندارم؛ مدرسه هم منو میشناسه و بنابراین میدونه مشکلی ندارم و باز منطقی تر این هست که این قانون در مواردی اعمال بشه (اونم دو طرفه) که مدرسه یا والدین رو درست نشناسه یا بدونه مشکلی هست

4. من مشکلی ندارم و همون لحظه هم همسرم رفته و پرونده رو گرفته؛ ولی اگر من نیام و اعتراض نکنم در حق اون همجنسم که ممکنه مشکلی هم داشته باشه خودخواهانه برخورد کردم و اگر من امروز اعتراض نکنم فردا اجحاف بیشتری در حقم میشه

5. همین الان با یک خانم مدیر مدرسه دخترانه که اینجا بود صحبت میکردم گفت پدرها بیشتر شاکی هستد؛ فکر کن پدر کارگر روزمزد هست یا شهر دیگه ای کار میکنه و این براش مشکل ایجاد میکنه. چرا به جای صدور بخشنامه برای موارد خاص، برای همه ایجاد مشکل می کنیم؟؟

البته ایشون گفت بخشنامه وزارتی هست و از طرف اونها نیست

ولی من گفتم حداقل شما تو جلسات منطقه و کشور هستید این اعتراض رو به گوششون برسونید (هرچند خودم صد درصد مکاتبه میکنم و پیگیر میشم)



پ.ن: چقدر طولانی شدددددددددددددددد

پ.ن2: این رییس محترم در عین حال که هی همش به من حق دادند ولی فرمودند: نه خانوم الان قوانین داره به سمت یکسان سازی و عدالت پیش میره مثل همین قانون دیه که قرار شده دولت خودش نصف دیه خانوما رو بده و دیه زن و مرد برابر بشه


خوب آخه آقای محترم! اینجا هم باز چون نفعش برای آقایون بوده دارید قانون رو عوض می کنید دیگه

والا زنی که مرده و رفته چه فرقی براش داره که چقدر پول قراره به اون بازماندگان بوووووووووووووق برسه :))


پنشمبه شب رفتیم یک برنامه ویژه به صرف شام و آهنگ و استندآپ و فیلم سینمایی ما همه باهم هستیم

کل اینا ی پکیج بود در واقع

و حق انتخاب غذا داشتی بین جوجه و کوبیده

و حق انتخاب فیلم داشتی بین ما همه باهم هستیم و شبی که ماه کامل شد

استنداپ کمدین هم همشهری بود که پسرجان اینستا و تلگرامشو از طریق گوشی من پیگیری میکنه :دی

خیلی شب خوبی بود و حال داد

آخرین امتحان همسرجان هم بود و از نظر ما استراحت کرد

ولی از نظر خودش مجبورش کردیم تا دو نصف شب بشینه تو سینما :دی

یادم نمیاد آخرین بار که یک فیلم رو تو سینما دیدم کی بوده

اون قدیما هم که میرفتم وسط فیلم می خوابیدم تهش بیدارم میکردند :)))

ولی این بار با تهدیدهای پسرجان مثل بچه آدم نشستم و فیلم رو تا ته تماشا کردم :/


پستای آخرم رو که میخونم می بینم چقدرررررررررررررر این اواخر غر زدم

درسته که من غیر از جون همسرجان و پسرجان، فقط همین جا رو دارم برای غر زدن :دی

ولی فکر میکنم این غرزدنا غیر از خورد کردن اعصاب خودم و خواننده طفل معصوم :)) فایده ای نداره

بنابراین از امروز به مدت یک ماه غر زدن رو در این وبلاگ برای خودم تحریم می کنم 

حالا شاید بعدا تمدیدش کردم این یک ماه رو :دی

 

و اما خبر خوب:

1. کوچه و کل محله مون رو آسفالت کردن لیییییییزززززززززز :)) 

پارسال تقریبا همین موقعا بود که به خاطر تعویض لوله های آب، کل محله رو تکه تکه کندند و بعد هم درست آسفالت نشد و همش دست انداز بود و به آدم حس سافاری می داد :دی

من با اسنپ که میومدم از بالا پایین شدن ماشین بدبخت واقعا و صمیمانه، عوض شهرداری خجالت می کشیدم :دی

ولی حالا کوچه ای داریم که هی آدم دلش میخواد دوست و آشنا بیان ببینند :))

 

2. سه فصل اول طرح پژوهشی ام کامل شده بود از چند روز پیش؛ هی تنبلی میکردم ببرم تحویل بدم. امروز تماس گرفتم! هم ناظر و هم خود اداره آموزش و پرورش گفتند فایلش رو ایمیل کنم کافیه هوووووووووووراااااااا

 

پ.ن: خداییش الان بهتر نبود؟ حالت بهتر نشد؟؟

پ.ن2: شاید اون پست غرغری ها رو ثبت موقتشون کردم که دیگه جلو چشم نباشند :)heart

پ.ن3: اون قلب بالایی صرفا برای استفاده از خندانک بیان بوده و اعتبار دیگری ندارد laugh

پ.ن 4: کسی فرمت درست حسابی برای رزومه خارجکی نداره؟ عوضش حاضرم فرمت رزومه فارسی با طراحی خودمو تقدیم کنم devil


1. دانشجوی یکی از همکارها (مدیر گرو) میخواد دفاع کنه

با من هماهنگ میشه برای 3 شهریور

اون یکی داور میگه سوم میره مسافرت و دوم فقط هست

من و خود استاد راهنماش میگیم ما هم قبلش سفر هستیم و شاید دوم نرسیم

قرار میشه اون داور رو عوض کنه

حالا داور بعدی که تعیین شده میگه نه سوم من نیستم و بگذارید برای ششم

ما میگیم چشم

حالا امروز دانشجو پیام میده که ایشون میگن نمیتونند ششم و بزاریم برای چهارم!!!

من دیگه نمیگم چشم

چون حس میکنم هرچی میگی چشم به نظر بیکارتر میایی

خوب اول چک کنید که اصلا داور جایگزین تو اون روز میتونه بیاد بعد جایگزین کنید

نه این که یک بار خودشون بگن سوم نه و ششم و حالا هم ششم نه و چهارم!!

 

2. مدیر گروه میگه بخشنامه سازمان مرکزی هست و گفتند حتما همه باید 4 روز در هفته تو دانشگاه باشند (نه که حقوقمون خیلی بالاست قشنگ استثمار شدیم)

ما میگیم اوکی

میگن پس دو تا درس میزارم یکشنبه صبح

ما میگیم اوکی

حالا من میگم یکی از روزهای چهارشنبه یا پنجشنبه من رو بعد از ظهرش رو خالی بگذارید شاید ی کلاسی برم

میگه نهههههههههههه نمیشه همه دانشجوها ارشد و دکترامون چارشنبه پنشمبه ن

میگم باشه پس حداقل دو ساعت بعد از ظهر بزارید تا 4

میگه باشه یک فکری میکنم

بعد تماس می گیره میگه تا شش کلاس بزارم دیگه؛ چون ترم پاییزه و یک و نیم تا سه هست و سه ونیم تا 5!!!!

 

حالا اینو داشته باشید

طبق بخشنامه ما روزی 4 تا کلاس بیشتر نمیتونیم داشته باشیم

و اینجوری میشه هم چهارشنبه و هم پنشمبه 4 تا کلاس

 

پس به نظرتون برای چی من باید با مدیر گروه صحبت می کردم؟؟!!!!

 

تازه وقتی هم یکشنبه صبح میرم و هم سه شنبه بعد از ظهر

یعنی 4 تا کلاس همینجوری حله

بعد مگه من 12 تا درس دارم؟؟؟

 

حس میکنم فقط میخواد تهش منت بزاره که آره به خاطر شما برنامه رو اینجور چیدم و

 

3. خسته ام؛ همیشه حاشیه خیلی بیشتر خسته م میکنه تا خود کار

 


کلا مملکت خیلی وقته بی صاحاب شده و معلوم نیس مسئولان محترم کجا هستند

یکی از بخشهایی هم که کلا بی صاحابه موسسات آموزشی آزاد هستند

نه به مدارس دولتی و غیر دولتی که همش شاکی هستند که نظارت خیییلی بیش از حد هست

و نه به این موسسات که مجوز می گیرند و هر طور دلشون میخواد تبلیغ میکنند

هم در حوزه فعالیت هاشون که تقریبا هر کار با ربط و بی ربطی که به پول نزدیکشون کنه انجام میدن و کسی هم نیس نظارتی داشته باشه و هم در زمینه تبلیغاتشون در سطح شهر و عناوین جعلی دکتر و مهندسی که یدک می کشند

تو همین شهر دو موردش رو من سراغ دارم چون مدیرانشون دانشجوی ما بودند

یکی از این دانشجوها همین سه روز پیش دفاع کرد و اون یکی هم شاید یک سال پیش (مقطع ارشد)

هر دو تو تبلیغاتشون برای خودشون عنوان دکتر» نوشته اند!!!!

و کسی هم نیس بهشون چیزی بگه


این مورد دوم رو من تو ایستا فالو میکردم

ی استوری و پست گذاشته بود و همون بنر تبلیغاتی رو آورده بود

و جالب این که نوشته بود دکترای. . و

مثلا فکر کنید نوشته بود دکترای عمران خاک و پی و نقشه کشی یا مثلا روانشناسی عمومی و بالینی 

در همین حد خنده دار

من هم برای استوری و هم پستش کامنت گذاشتم که آفرین دکترا اونم تو دو تا رشته

و زیر پستش نوشتم حیفه آدمی با توانمندی شما با این دروغ ها وجهه خودشو تخریب کنه

ایشون پست رو بلافاصله حذف کردند 

بعد بنر رو اصلاح کردند و یکی از اون رشته ها رو حذف کردند

ولی موضوع اینه که اصلا دکترا نداره

بعد تو پی وی به من پیام دادند که شما اول خودتو معرفی کن و .

من هم نوشتم مهم نیس من چه کسی هستم مهم اینه شما اصلا دکترا ندارید و این یک واقعیته

حالا جواب این آدم پررو و بی ادب رو باهم ببینیم:





دوباره باید از اول شروع کنم

یک برنامه دقیق از همونایی که باید بدویی تا بهش برسی بنویسم و خودمو عادت بدم به کار کردن

یک مدت خیلی عالی روی ریل افتاده بودم و عین چی :)) کار میکردم

الان چند وقتی هست که به زور باید کنده بشم و برم سراغ انجام کاری و مثل چی :)) در حال بخور و بخواب و گیم بازی کردن هستم





من ی دوست و همکار قدیمی دارم این کلی مشکلات تو زندگیش داره

چند بار رفتم پیشش برام درددل کرد

محل کارش ١۵ کیلومتر خارج شهره و انتظار هم داره همونجا بری پابوسش

یعنی قشنگ نصف روزت می‌ره برای زیارتش

القصه ما رو حساب دوستی می‌رفتیم خدمتش


تا حدی پیگیر  هم بودم و پیام می دادم که اوضاع چطوره

ولی حقیقت اینه من خیلی آدم پیگیری نیستم و میگم شاید طرف معذب بشه و دلش بخواد اونم ی سراغی میگیره دیگه

یک روز دیدم به شددددددت شاکی پیام داده که خبر نمی گیری و بی معرفتی و .

براش نوشتم حالت خوبه . جان 

بابا با انصاف اگر پیامها رو پاک نکردی ی چک بکن ببین آخرین بار کی پیام. داده و .


گذشت تا  این که من ی سفری رفتم و براش سوغاتی خوراکی آوردم و بهشون گفتم میام دیدنت

یک روز اون گفت مرخصیه ی روز پسر ما مریض شد بعد هم سرم شلوغ شد و چون خوراکیه داشت تاریخ مصرفش تمام میشد خودمون خوردیمش

این ماجرا گذشت

سر مسابقات والیبال که خانوما رو راه میدادن طبق معمول بانوان ویژه تشریف می‌بردند

من ی پارتی اساسی پیدا کردم که بتونم برم ورزشگاه

ولی خوب تنهایی که نمی چسبه اینجور جاها

به همین ایشون پیام دادم میایی بریم والیبال ببینیم

ایشونم سین فرمودند و پاسخی ندادند


چند وقت پیش هم اولویت های پژوهشی یک سازمان رو که مرتبط با رشته ایشون هست براشون فوروارد کردم

و این بار بدون سلام و هیچی فقط مرقوم فرمودند:مرسی


1. بهترین قسمتش تا الان پیاده روی های صبحگاهی  بعد از صرف صبونه تو پارک به همراه پسرجان در مسیر پیاده روی پارک ساحلی، زیر سایه درختان سر به فلک کشیده و کنار رودخانه خروشان اش است.

2. از اون موقعیت هایی هست که به شدت دلم میخواد تهران میبودم یا حداقل شهر جانمان؛ چند تا دوره زبان ویژه میخوام شرکت کنم ولی اینجا نمیدونم آموزشگاه ها تا چه حد قابل اعتماد هستند و استاد مجرب دارند. ایشالا که خیره

3. داریم برنامه سفر چند روزه می چینیم برای هفته آخر مرداد همراه با خانواده برادر شوهرجان. تا الان فقط در حد پیک نیک یک روزه باهم رفتیم بیرون و اولین سفر مشترک چند روزه محسوب میشه. دعا کنید همه چیز به خیر و خوشی بگذره و جاری ها همدیگه رو نجوند!! :دی


پ.ن: مهربانو چونم از من راضی هستی؟ :))


تصمیم گرفتم با مدیرگروه (همکار جان سابق) مثل خودش رفتار کنم

شاید بچگانه به نظر برسه ولی خوب دست خودم نیست و وقتی دلخورم نمیتونم مثل شرایط عادی برخورد کنم

فردا سه تا جلسه دفاع داریم

ساعت 10 و 11 من داور هستم و ساعت 1 هم دانشجوی خودم دفاع میکنه

هفته پیش مدیرگروه گفت: اون ساعت 12 وسط دفاع از پروپوزال دکترا داریم شما نیستید؟

گفتم نه من نیستم

گفت وقتتون تلف میشه که

گفتم یک ساعت بیشتر نیست و یک فکری براش میکنم



حالا امروز پیام داده حالت سوالی!!!

که آیا دانشجوی شما دفاعش 12 بود یا 1؟ 

بعد اضافه کرده اگر میشه بهش بگین 12 یا 12 و نیم بیاد دفاع کنه چون ساعت 1 دفاع پروپوزال هم داریم!!!

معلوم نیس باز چه برنامه ریزی پیش خودشون کردن

اگر قبل تر ها بود

من کلی هم ذوق میکردم

همون لحظه با دانشجو تماس می گرفتم

و کلی هم با ذوق به مدیرگروه می گفتم: حله و برای من هم بهتر شد چون اون یک ساعت وسط رو دیگه خالی نیستم

ولی حالا.


یک ربع صبر میکنم

بعد به مدیرگروه پیام میدم:

سلام

تا جایی که خاطرم هست هفته پیش فرمودید دفاع پروپوزال ساعت 12 هست

در هر صورت من با دانشجو تماس گرفتم ولی جواب ندادند

اگر توانستم خبری بگیرم اطلاع میدهم


عمرا هم اگر قرار باشد خبری بگیرم و اطلاعی بدهم!


طبق روال دیلی همیشگی 

در حال حاضر دارم فرندز می بینم

خوبی این دیلی این هست که همه فصل های یک فیلم بیرون میاد و تو دیگه لازم نیس منتظر باشی تا فصل بعد و . :دی

فعلا فقط فصل اول رو دیدم و دو قسمت از فصل دوم

دوسش دارم

مخصوصا چندلر رو :))


قبلا تو پی نوشت یکی از پستا اشاره کردم که پیج ممیزی تو اینستا پیشنهاد میشه

ولی به دلم ننشت خوب

فکر میکنم شایستگی یک پست رو داره

من عاشق استاد ممیزی و دقت نظر عجیبش رو اشعار هستم

دقت نظری که به طبع طنز موجودش باید واقعیت موجود در جامعه رو درشت نمایی کنه

که البته همین طور هم هست

ولی گاهی اوقات اونقدر مرضهای سانسورچی ها دونه درشت هست که طنز هم در مقابلش لنگ میندازه

در هر صورت باز هم پیشنهاد می کنم ممیزی رو دنبال کنید با اجرای وحید آقاپور

من و پسرجان که هرلحظه منتظر قسمت جدیدش هستیم و کلی باهاش میخندیم و حال می کنیم 


1. دوره دانشجویی با همکلاسیها یک سری عکس گرفتیم که یک تعدادش تو ژیمنازیوم بود. دوست صاحب دوربین عکسها رو بردو ظاهر کرد و با تأسف اعلام کرد که تعدادی از عکسا سوخته!

ما عکسایی را که خودمون توش بودیم رو به تعداد چاپ کردیم

ولی نکته ای وجود داشت

دو تا از دوستان از اون محجبه بسیجیا بودن

هر کس ی ذره دقت میکرد متوجه میشد هر عکسی از این دوتا که بوده سوخته!

من متوجه شدم ولی حرفی نزدم

سالها بعد با یکی از اون دو تا بحثی پیش آمد درباره سر کار گذاشتن همکلاسیا و .

من قضیه رو بهش گفتم و با بهت گفت: تو متوجه شدی؟؟

 

2. دانشجوی محترمی که هفته پیش دفاع کرده تماس گرفت که اصلاحات پایان نامه رو انجام داده و تأییدش کنیم. گفتم من نیستم و دانشگاه هم تعطیله. 

گاهی برای امضا و این کارها تو محله ای جایی با بچه ها قرار میزارم

ولی این یکی حس خوبی بهم نمیداد و اصلا دلم نمیخواست این کار رو انجام بدم

گفت رفته دانشگاه علامه برای مصاحبه دکترا و اونا بهش گفتند باید تا 20 مرداد نمره اعلام کنه اگر نه قبولیش لغو میشه

گفتم علامه نمیتونه همچین کاری  بکنه چون مغایر هست با قوانین آ»وزشی و شما تا 30 شهریور فرصت دارید برای دفاع حتی

روز بعدش دوباره هی زنگ زد و پیام داد و عکس تماس از دانشگاه را روی واتساپ فرستاد و گفت بهش گفتند اگر نمره رو اعلام نکنه دو نمره از امتیازش کسر میشه

ولی نکته ای که وجود داشت این بود

اون تماس از دانشگاه نبود بلکه جزو تماسهای خروجی بود

یعنی خودش ی زنگ زده بعد از لاگش عکس گرفته :))

من به دلیل اصرارش علیرغم میل باطنی جایی باهاش قرار گذاشتم و امضا کردم

و به روش هم نیاوردم که متوجه قضیه شده ام

 

پ.ن1. از این موارد زیاد پیش میاد و من در 90 درصد مواقع به روی خودم نمیارم ولی معنی اش این نیست که نمی فهمم

پ.ن2. اون سالهای اول کار وقتی دانشجوها قصد بحث بیخود در کلاس برای وقت تلف کردن و پیچوندن کلاس و میان ترم و . رو داشتند بهشون می گفتم: من از پشت کوه اومدم درست. ولی با هلیکوپتر اومدم 


اگر خاطرتان باشد یک بار پیام یک دانشجو را اینجا کپی کردم که نسبتی یا نسبت هایی با من داشت و متن پیام آنقدر گنگ بود که من دچار بحران هویت شده بودم :))

 

این دانشجوی ما یک دختر خانوم است که از روی ظاهرش اصلا نمیشود فهمید چند سال دارد

جثه بسیار ریزی دارد، آرایش بی ربطی می کند و کفش پاشنه بلندی می پوشد که به او نمی آید

راستش دارای مشکلاتی است هم از نظر فیزیکی و جثه و هم به لحاظ آن بالاخانه

و چهره اش هم بماند.

 

به هر طریقی که شده دو سال پیش از پایان نامه اش دفاع کرد

ولی هنوز که هنوز است بیشتر از دانشجوهایی که کلاس دارند در دانشگاه آفتابی می شود!!

یک بار به من پیام داد که به عنوان مشاور کودک جایی مشغول به کار شده و راهنمایی خواست که فردا اولین مراجعه کننده اش را ملاقات می کند و چطور باید در برخورد اول با او مواجه شود!!!

حتی اگر او قویترین دانشجوی رشته خودش بود، طبعا این کار در تخصصش نبود و اصلا درست هم نیست که کسی غیر متخصص مثلا بخواهد برای کودک خانواده ای راهکار تربیتی ارائه دهد و باعث بدتر شدن اوضاع یا بی اعتمادی آن خانواده به مشاور کودک شود :/

 

ولی آنقدر این دختر ظریف و شکننده است که نمی توانی به همین صراحت این حرفها را به او بزنی.

 

با یکی از همکارهای ما صحبت کرده بود که میخواهم کتاب درباره روش تحقیق بنویسم!!! 

ایشان هم برای این که باز دخترک قصه نشکند، گفته بودند اول باید خیلی مطالعه کنی و بعد هم چند سوال بهش داده بودند که هر وقت توانستی به این سوالات به صورت دقیق پاسخ دهی، میتوانی اقدام کنی برای نوشتن کتاب

و نتیجه چه بود؟

ایشان سوالات را برای تک تک همکارهای دیگر (از جمله بنده) کپی می کردند و می خواستند جواب بدهیم!!!

من چند باری جواب دادم

ولی ظاهرا بقیه همکارها همان را هم انجام ندادند

 

یک روز همان همکار که راهنمایی اش کرده بود خیلی شاکی (که کاملا حق داشت) تعریف می کرد که این خانوم دانشجو بلند شده رقته مطب خانوم ایشون و پیشش گریه زاری راه انداخته که چرا آقای دکتر جواب پیام و تلفن من رو نمیده!!!

 

ایشان بهت زنگ میزنه که استاد دانشگاه هستید من یک لحظه بیام ببینمتون؟

بهش میگی هستم ولی کلاس دارم یا جلسه دفاع هستم

دو دقیقه بعدش سر همان کلاس است!!!

 

بهم پیام داده برای دفاع فردا که راهنما هستید داورها چه کسانی داور هستند؟

اول جواب ندادم

دست بردار نبود و تلگرام و اس ام اس چند بار پیام داد

در نهایت جواب دادم و نوشتم خانم دکتر فلانی و خانم دکتر بهمانی

پیام داده: از اساتید آقا کسی نیست؟ کار واجب دارم!!

 

اصلا هم تابلو نیست منظورش از اساتید آقا چه کسی است!

خوب اگر ایشان مایل باشند با شما هماهنگ شوند خودشان جواب می دهند و .

و این میشود که من دیگر نه تنها جواب نمی دهم که بلاکش می کنم

 

و حالا این هفته بدون هماهنگی آمده 

فاصله بین دو کلاس آمده اتاق

و با وجودی که می بیند من مشغول مطالعه و نت برداشتن هستم برگه ای می گیرد جلوی رویم و می گوید میشه اینو نگاه کنید؟!!!

من هم میگم نه واقعا سرم شلوغه

تشکر می کند و بیرون می رود

 

چند دقیقه بعد که برای کاری از اتاق خارج میشوم جلو می آید و می گوید: استاد آیا خطایی از من سر زده است (کلا طرز حرف زدنش شبیه دوران ناصرالدین شاه هست)

میگویم نه چطور؟

میفرمایند: آخه خودتون گفتید هر وقت سوالی داشتم می توانم بیایم ولی حالا جواب ندادید!!

 

حواسم به آن پیام نیست اگر نه حتما می گفتم بله خطایی سر زده

ولی فقط میگویم نه عزیزم فقط سرم خیلی شلوغ است

باز هم تشکر میکند و میرود

 

 

دانشگاه 3-4 کیلومتر خارج شهر است

و این که او این همه راه را می آید و میرود برای خود من غصه آور است

و این که خانواده اش حواسش بهش نیست غصه آورتر

گاهی فکر میکنم خانواده اش از خدایشان است که چند لحظه هم شده نباشد که با آن طرز بیان و  . خسته شان کند

ولی منصفانه نیست

کاش بیشتر هوایش را داشته باشند.


شاید باورتون نشه ولی من همین الان سر کلاسم

البته که سر کلاس پست نمیزارم و نمیتونم هم همچین کاری بکنم

ولی همه این پستا رو دیروز نوشتم و چون دیگه تعداد پستا خیلی زیاد بود اینا رو زدم انتشار در آینده که برای امروز هم جیره داشته باشید

ببینید چقدر به فکرتونم

نوش جونتون

گوشت بشه بچسبه به تنتون :دی


ی کاج مطبق دارم یک ساله ت نخورده

نه خشک میشه نه رشد میکنه

یک سااااااااااااااالههه

قبلش خیلی بچه بهتری بود

ولی الان دیگه دلمو زده

قشنگه ها

ولی اگر من میخواستم ی گل خوشگل ثابت و ایستا داشته باشم خو گل مصنوعی می گرفتم

چه کاریه هی من میام پای جنابعالی آب و کود می ریزم و خاکتو هم میزنم و شما هیچی به هیچی:/


اوایل تابستون رفتم ی دوره تافل ثبت نام کنم که مثلا تا وقتی برسیم به شهریور و دفاع های فشرده و کلاسای من روی روال افتاده باشه

طرف گفت دوره تازه شروع شده و فقط میتونه اسمم رو بنویسه و وقتی تعداد به حد نصاب رسید تماس بگیره برای تعیین سطح و .

گفتم یعنی باید منتظر بشیم تا اون یکی دوره تمام بشه؟

گفت نه! تا الان 5 نفر ثبت نام کردند و مثلا ممکنه تا 10 روز دیگه تعداد بیشتر بشه ولی شاید هم یک ماهی طول بکشه

منم از اونجایی که اینجا معتبرترین مرکز برگزاری دوره های تافل هست و تنها جایی هم تو این شهر هست که واقعا خودش امکانات برگزاری آزمون رو داره و مهم تر از همه تا خونه ما فقط 10 دقیقه پیاده روی داره، گفتم حله داداش

خلاصه گذشت و گذشت تاااااااااا تازه اواسط شهریور گفتند بیایید تعیین سطح بدین

ما هم رفتیم و تعیین سطح دادیم که همچین مالی نبود

بعد گفتند هفته آخر شهریور موسسه تعطیله و هفته اول مهر هم تعیین سطح هامونه و سرمون شلوغ میشه و خلاصه خودمون تماس می گیریم برای ادامه کار

آخر هفته قبل تماس گرفتند و گفتند شنبه این هفته بریم برای معارفه و تعیین منبع و .

شنبه رفتم و فکر می کنید چی شد؟؟؟

من رو حساب این که معمولا اینجور کلاسها روزهای زوج هست؛ کل روزهای زوجم رو بعد از ظهرش رو خالی کرده بودم

و دقیقا کلاسها شد روزهای فرد :)))))

البته دو نفر دیگه هم برای روزهای فرد مشکل داشتند (و یک نفر هم برای روزهای زوج)

ولی استاد به ما قول مساعد دادند که تمام سعیشون رو میکنند که کلاسها بیفته روزهای زوج

ما هم رو حساب همین قول رفتیم ثبت نام کردیم و شهریه دادیم

و البته که تا سر ماه دیگه پول نداریم که کتابهای معرفی شده رو هم خریداری کنیم

زیبا نیست؟ :دی


ببر و خر بحثشون میشه

ببر می‌گفته چمن سبزه و خر می‌گفته سیاهه

میرن پیش شیر

و  شیر دستور میده ببر تنبیه بشه

ببر معترض میشه که ولی قربان حق با منه!!

شیر میگه: جرم تو بحث کردن با خره 

 

 

و حالا

روز یکشنبه با همکار پرروی بی ادب و بی نظم بحثم شد

همکاری که  سال پیش همکار دیگه در موردش گفت: ادب و تربیت ی امر خانوادگیه و با تحصیلات و شغل به دست نمیاد

همکاری که همین پریروز ی همکار جوون تر از خودش تو جمع بهش گفت کارت کاملا نشونه بی تربیتی بود

همکاری که وقتی دو ماه قبل من برای وام صندوق اقدام کردم (و با این که سال پیش نوبت وامم بوده ولی گفتند باید یک ماه صبر کنم)  و ایشون  باخبر شد، بدون این که برای نوبتش صبر کنه رفته امور مالی و به دروغ گفته فلانی (یعنی من) گفته که وام رو لازم نداشته و شما خودتون باهاش تماس گرفتید بیاد وام بگیره و وقتی معاون  مالی از من می‌پرسه چه کسی با شما تماس گرفته؟ من هنگ میکنم !! 

همکاری که تو تمام جلسات دفاع و جلسه گروه  اگر با نیم ساعت تأخیر برسه ما ذوق می کنیم چون معمولا تاخیرشون بین ۵٠ دقیقه تا یک ساعت و ربعه 

 همکاری که معذرت خواهی تو فرهنگ لغتش تعریف نشده و .

 

با همچین آدمی بحثم شد

اون لحظه به قدری از بی نظمی و بی ادبی این چندسال شاکی بودم که اصلا مغزم کار نمی‌کرد و حواسم نبود دارم چه کار میکنم  

البته که ایشون از رو نمیره و دو دقیقه بعدش میگه و میخنده

ولی من دو روزه با خودم می‌جنگم با این میزان تنزل شخصیتم و دهن به دهن گذاشتن با یک شخص دیگه و اون هم همچین شخصی :(


تصمیم داشتم سر فرصت ی پست بنویسم درباره اتفاقات مربوط به ممنوعیت پذیرایی و

ولی کامنت گندم باعث شد کلی در جوابش بنویسم و به خودم که اومدم دلم برای گندم سوخت با جواب به این طویلی :))

اینه که تصمیم گرفتم همون جواب رو پستش کنم:

 

گندم جان  بخشنامه مال امساله و فقط هم دانشگاه آزاد

خوب همه عادت داریم به روال پذیرایی تو جلسات دفاع

حتی تو کشورهای دیگه هم ی اتاق بغل اتاق دفاع هست برای پذیرایی بعدش

در حد معقولش نمی فهمم چرا باید ممنوع بشه

میگم معقول چون منم دیدم طرف بورک و دلمه و انواع مختلف میوه و شیرینی و آجیل میاره برای پذیرایی که اصلا اون جو آکادمیک  جلسه دفاع رو به هم می‌ریزد

گندم به نظرت هرچی شد قانون باید بگیم چشم و تمام؟

اصلا قوانین باید ی عقل سلیم و منطقی پشتشون باشه یا نه؟

فک کن اون روز تو نگهبانی به دانشجو گیر دادند آب هم نباید ببری!!!!

دقیقا روز قبل تاسوعا

گفتم بهشون میگفتی من کربلا نمیرما 

 

فکر کن توی یک روز باید ۵ تا جلسه دفاع به عنوان داور یا راهنما باشی

جلسه ها به دلیل این که سه استاد باید باشند گاهی بینشون فاصله هم هست

تابستانه و اونم روز پنجشنبه و بنابراین سلف و بوفه و آبدارخانه تعطیله

دور و بر دانشگاه هم یکی دو تا فست فودی هست که چون دانشجویی نیس معمولا یا بسته ن یا مواد غذایی شون تازه نیس

دانشگاه تو جاده س و خارج از شهر

 

تو مجبوری ۵ تا جلسه فک بزنی ولی حق نداری و دسترسی نداری که حتی آب بخوری

من پنجشنبه ٢١ شهریور دقیقا تو این وضعیت بودم

از ٨ صبح تا ۴ عصر

و خوب چون جلسات از ٨ شروع میشه و به خاطر اون خارج شهر بودن باید حداقل ۴۵ دقیقه قبلش راه بیفتی نه تونستم صبونه بخورم نه چیزی بردارم

 

ببین دانشجو مسئول خورد و خوراک من نیستا

اون جعبه شیرینی هم اصلا دست نخورده بود

ولی منظورم اینه وقتی قانونی هست باید کنارش ی امکانات حداقلی هم باشه

مثلا سلف موظف بشه اون پنجشنبه تابستون رو استثنایا سرویس بده

یا آبدارچی باشه و ی چایی دستت بده

 

اینم بگم اگر ممنوعه چرا باید بره تو اتاق رییس؟؟

تازه همون دانشجویی که نزاشته بودن آب بیاره داخل می‌گفت تو نگهبانی کل وسایلشو چک کردند و مجبور شده از همشون پذیرایی کنه !!!!

من میگم جلو ریخت و پاش رو بگیرند ولی منطقی

ی کانکس خودشون بزارند پک آماده پذیرایی بدن به دانشجو در حد ی آب معدنی و دو تا شکلات

 

اینجوری نه لازمه دم در به دانشجو توهین بشه نه کسی سرک بشه تو سالن برای جاسوسی و نه این اتفاقات احمقانه بیفته

هزینه سنگینی هم به دانشجو تحمیل نمیشه 


دارم ی کتابی ترجمه میکنم برای یکی از دروسم

و همین ترم همون درس رو دارم

دارم از تولید به مصرف کار میکنم و فایل هر فصلی رو که ترجمه میکنم میدم به دانشجوهای کلاس

کلی بهشون گفتم امانتدار باشید و ترجمه رو دست کسی ندید و ازش سوء استفاده نکنید

چون تصمیم دارم برسونمش به چاپ

 

 اگر بتونم انتشارات درست درمون براش پیدا کنم احتمالا میشه منبع معتبری باشه برای رشته ما 

به دلیل این که تو این درس واقعا منبع خوب نداریم

 

حالا امیدوارم دانشجوهای محترم واقعا امانتدار باشند و باز من پشیمون نشم و چوب اعتمادم رو نخورم

 

هی با خودم میگم فقط مطالب مهمشو جدا کنم بهشون بدم که زیاد متضرر نشم

ولی باز خر درونم میگه بزار خوش باشند و به خاطر خودخواهی و منفعت طلبی، مطلب رو تکه پاره ش نکن

 


درب اصلی دانشگاه بسته س

اون دو تا در کوچولوی ورود مجزای خواهران و برادران هم ایضا

ی در کوچولو از دیوار کندن و یک سوراخ موش درست کردن که چنتا موش خانوم و آقا توش ساکن هستند

و هر دانشجویی که میاد ی ایرادی بهش می گیرند

حتی مورد داشتیم به دانشجو چادری گفته چادرتو زیادی جمع کردی!!!!

گاهی که حس میکنند سوژه ای از قلمروشون در رفته چادر چارچوق میکنند و میان داخل محوطه دانشگاه گز می کنند و به دانشجوها گیر میدن!

و

همین دانشگاه

با همین ت

با همین درب اصلی بسته

 

 

امسال 3000 دانشجوی ورودی داشته که طی 10 سال گذشته بی سابقه بوده :/


وبلاگ دکتر رضا  (ربولی حسن کور) را خیلی وقت هست می شناسم

از وبلاگ نیلو گلکار عزیز باهاشون آشنا شدم

شاید به تعداد انگشت های یک دست هم براشون کامنت نزاشته باشم

ولی همیشه خدمتشون ارادت داشته ام و برام قابل احترام بودند و هستند

مطالبشون و به خصوص خاطرات از نظر خودشون جالب، از نظر من جالب تر و جذاب تر بود و همیشه میخوندم 

بخش زیادی از آرشیوشون رو هم همین طور

و حالا ایشون عزادار از دست دادن مادر هستند

و من با همه وجود میدونم و لمس کرده ام که تو دنیا غمی به بزرگی از دست دادن مادر نیست

تسلیت آقای دکتر 

بهشت جایگاه ابدی مادر عزیزتون و روحشون در آرامش

براتون آرزوی صبر دارم چیزی که میدونم الان بیشتر از هر چیزی در دنیا بهش نیاز دارید


دوست جان دو هفته قبل پیام داده بود که بیا همین باشگاهی که من میرم تو هم ثبت نام کن برای پیلاتس که باهم باشیم و حرکاتش خوبه برای ما که بدنمون خشکه و .

کلاسش روزهای زوج بود که من روزهای شنبه و دوشنبه م صبحاش خالیه

عرض کنم خدمتتون که من با کله قبول کردم که برم

ولی دقیقا همون هفته مصادف شد با تعطیلات باشگاهشون

هفته بعدش جمعه من بعد هزار سال زندگی مشترک، برای بار دوم طی این سالها تصمیم گرفتم ترشی (شور) درست کنم

اینه که کل جمعه رو درگیر بودم و دیگه دستا و انگشتام واقعا کار نمی کرد و کمرم زیر بار این همه کدبانوگری خم شده بود :دی

برای همین شنبه گفتم خسته م نمیتونم بیام

دوشنبه هم هر کاری کردم حسش نبود که برم

و موند تا امروز

الان باز دو دلم

از طرفی واقعا به ورزش نیاز دارم

از طرفی همین روزهای زوج هم بعد از ظهرش کلاس زبانم هست

از طرفی این کتاب که دارم ترجمه میکنم بیشترین قسمتش همین روزهای زوج با صبحای خالی پیش میره

از طرفی دلم میخواد با دوست جان باشم

از طرفی با این که اون باشگاه خیلی با خونه فاصله نداره ولی تو همین فاصله حداقل 5 تا باشگاه دیگه هست که از قضا یکیش تو کوچه خودمونه :))

از طرفی میگم امروز رو برم ببینم حالا چیطو میشه

از طرفی شنبه بازی و کالیبر بالا داره بر من مستولی میشه

ای خِداااااااااا


داشتم میومدم خونه

کنار خیابون ی پسر کوچولو بود

از همین کوله های کلاس اول یا دومی که ی بچه بهشون وصله

پسر کوچولو میخواست از خیابون رد بشه ولی نمیتونست

خیابون خیلی شلوغ و بزرگی نیس ولی برای بچه ای که شاید زیاد این کار رو نکرده شاید ترسناک باشه

پسرک چند بار اقدام ناموفق داشت و من از چند متر مونده بهش داشتم دیدش میزدم

وقتی رسیدم پیشش 

گفتم: میخوای کمکت کنم رد شی؟

با ترس واضحی که تو صداش بود سریع گفت: نه نه مرسی خودم رد میشم

گفتم: باشه آفرین بهت

و نتونستم و دلم نیومد اصرار کنم و بیشتر از اون بترسونمش

به همه پدر مادرها حق میدم با اتفاقات وحشتناکی که تو این سالها افتاده عدم اعتماد به هیچ غریبه ای رو به بهترین شکل به بچه هاشون آموزش بدن 

 

ولی لعنت به شماها که این همه ترس و بی اعتمادی تزریق کردید تو بچه های کوچیک جامعه که هیچ گناهی ندارند

لعنت بهتون که هزار بوسه و هزاران لبخند رو از من گرفتید و ترسیدم حتی به بچه ای در حضور پدر مادرش لبخند بزنم و برداشت نادرستی بشه

لعنت بهتون .


یکی از محصولات کشاورزی معروف اینجا گوجه س که خود اهالی بهش میگن بادمجان!!!

به بادمجون هم میگن بادمجان و با پیشوند رنگ متمایزشون میکنند  

بنابراین رب گرفتن هم به شدت popular هست

و تو بعضی فروشگاهها دبه گنده پر از رب گذاشتند برای فروش

 

تو کلاس دکتری بحث مدیریت شهری بود

یکی از دانشجوها اومد مثال بزنه گفت: مثلا تو همین جاده به طرف تبریز، وسط خیابون برای جدا کردن باند رفت و برگشت دبه رب گذاشتند!!

(واقعا هم همینطوره)

بعد همکلاسیش برگشته میگه: وای  اون رب ها خراب نمیشه؟؟

حالا ایشونم کاملا متین و سنگین داشت توضیح میداد که واقعا رب که نیس توش شن و ماسه پر میکنند

منم داشتم از داخل لپامو گاز می‌گرفتم که نزنم زیر خنده

 

از این دبه هااااا

 


خوب خوب خبرهای خووووووووووووب

1. همایش 10 روز دیگه نیس و حدود دو ماه دیگه س

2. دبیر همایش گفت میتونم انتخاب کنم یا فقط حضور داشته باشم تو کنفرانس یا تا آخر آذر ی دستی به سر و گوش مقاله م بکشم و ی ذره مطلب جدید اضافه کنم و بعد برم همونو پرزنت کنم و یا این که کارگاه آموزشی بزارم

و طبیعتا من کدوم رو انتخاب می کنم؟؟

 

+ خیلی هیجان انگیزه


ی ایمیل برام اومده از طرف دبیرخانه یک همایش ملی درباره کارآفرینی

و ازم دعوت شده برای حضور در کنفرانس یا پرزنت یکی از مقالاتم

همایش تو اصفهون برگزار میشه حدود 10 روز دیگه

من و این همه خوشبختی محاله

 

 

+البته به شرطی که دعوتشون مدل اصفهونی نباشه و برام بلیت هواپیما و محل ست در خور شأن در نظر گرفته باشند اِهِم اِهِم :دی

++ شلوغ نکنید یکی یکی بیایید جلو برای عکس و امضا :)))


همین کتابی که دارم ترجمه ش میکنم

آمازون چاپ 2019ش رو قیمت زده 92 دلار

که من به رفیق خارجکی پیام دادم که میتونی بخری گفت اوکیه و تو همین یک ماهه هم از دوستاش میرن اونجا و برام میفرسته باهاشون

گفت قیمتشو خبر داری

گفتم آره چاره ای نیس

و خوب با هزینه ارسال و اینا میرفت بالای 100 تا

تو لحظه آخر که دیگه میخواست سفارشو ثبت کنه

گفتم صبر کن من ی بار دیگه از طریق الرنیکا اقدام کنم

فوقع ما وقع

الرنیکا قیمت برام زد 149هزار تومن

و وقتی واریز کردم در عرض 4-5 ساعت فایلش آماده دانلود شد

حالا بیایید ما رو تحریم کنید

به امید هر کشور یک الرنیکا :دی 


خیالمون راحت راحت شد

رییس جمهور قول داد مشکل معیشتی برامون پیش نیاد

تو این شش سال و اندی هم ثابت شده روباه کثیف بسیار خوش قولی هست

رییس اعظم هم فرمودند از تصمیمات روسای قوا حمایت میکنند

این حمایت موقع مذاکرات و از ترس چنتا بچه بسیجی کجا رفته بود کسی جرات نداره بپرسه

وقت تو شیشه کردن خون ملت که میرسه همه همنوا و حامی و پشتیبان همدیگه ن

حالا چند نفر هم جان باختند 

مگه مهمه؟؟

همین وبلاگ رو هم که فعلا میشه بهش دسترسی داشت باید قدر بدونیم و توش به ارزشهای ولایی پایبند باشیم تا تخته نشه

 

 

خداحافظ ایران من

سلام کره شمالی٢


سالها پیش وقتی پسرجان حدود ۴ سال داشت ماهواره رو جمعش کردیم و چند سال همون‌طور ساکت و صامت و بدون سیم و کابل موند روی میز تا بالاخره دادیمش به دوست همسرجان که تازه ازدواج کرده بود

و از اون موقع به بعد هیچوقت احساس نیاز نکردم به وجودش

چون بیشتر برای ما جنبه سرگرمی داشت تا چیز دیگه

و این که به طور ویژه چندشم میشد و میشه از اون تبلیغات مسخره و زیرنویس هایی که نصف صفحه رو میگیره

تا این چند روزه که به شدت حس میکنم از دنیا بیخبرم با قطع شدن تمام سایت های خارجی

بخش علمی و شغلی به کنار

هیچچچ خبر درستی در دسترس نیست

و من به ماهواره فکر میکنم

فقط وقتی یاد اون تبلیغات می افتم دو دل میشم

و این که دوستان آیا کانال های ماهواره روش پارازیت نخورده؟

چون بعید می‌دونم وقتی اوضاع اینترنت اینه کانال های خبری رو از کار ننداخته باشند

هان؟؟؟ 


پیرو پست

رفیعه عزیزم:

 

بخش زیادی از امید من روزی از دست رفت که خاتمی با گریه در تلویزیون ملی اعلام کرد: اجازه نمیدن من کار کنم

 

بخش دیگه ش تو مناظرات 88 نابود شد که دقیقا همونایی که شورای نگهبان!! بهشون رأی اعتماد داده بودند زل زدند تو چشم ملت و در تلویزیون ملی اعلام کردند: ما همه مون یم.

 

بخش دیگه امیدم بعد از شلوغیای 88 و حبس خانگی چند کله گنده، فقط و فقط به خاطر اعتراض و بدون تشکیل هیییچچچ دادگاهی از دست رفت؛ منظورم از کله گنده توهین نیستا!من خودم به همین یکی رأی داده بودم و بعدشم به شدت افسرده بودم. امیدم از دست رفت چون گفتم وقتی با کسی با این میزان هوادار و سابقه اینطور برخورد میشه منِ جوجه رو که به عنوان مزه» نوش جان میکنند (آخه من خیلی بامزه م)

 

و از اون روز به بعد امیدی نداشتم تا زمان وعده های انتخاباتی روباه بنفش

و واقعا فکر میکردم تحولی اتفاق می افته

خدا ازت نگذره استاد دوران ارشد

که گفته بودی تو این مملکت بین هر سی تا 40 سال یک تحول بزرگ اتفاق می افته

و من دل خوش کرده بودم که این همون تحول بزرگ هست

و اگر روابط بهتر بشه اوضاع اقتصادی بهتر میشه

که خوب این امید هم شکل نگرفته نابود شد

 

پ.ن1:  من هنوز در همون سطح اول هرم نیازهای مازلو هستم که نیازهای فیزیولوژیکی و اساسی هست و تا وقتی غم آب و نون و مسکن و دارم نهایت توانم فکر کردن درباره یکی دو سطح بالاتر هست (با اجازه آقای مازلو البته) 

پ.ن2: من سنم بالاست عامو برای همین پروسه تاریخی نا امیدیم هم طولانیه :دی

پ.ن3: می بینید تلویزیون ملی چقدر در ایجاد ناامیدی نقش داره؟ (بند 1 و 2)

شما هم بگید کی امیدتون رو از دست دادید؟ یا هنوز فکر میکنید پایان این شب یلدای سیاه سپید است؟؟ یا اصلا فکر می کنید شب سیاهی در کار نیست؟؟

 

به جای ی پست دیگه:

مسئول بسیج اساتید خواهران یک خانم دکتر هست از گروه ریاضی که ذکر خیرشو فکر کنم قبلا هم کردم درباره همون نقش ن در گام دوم انقلاب

دیروز از طریق یکی از برادران نهاد برامون دعوتنامه فرستاده برای روز سه شنبه هفته آینده

همه دعوتنامه ها داخل پاکت و با اسامی تایپ شده!!! (چه ممارستی)

من فقط دو سطر اول رو خوندم و متوجه موضوع و زمانش شدم و بعد گذاشتمش داخل پاکت و انداختمش تو سطل آشغال جلو چشم مدیرگروه

بعد هم گفتم مهم نیس بزار متوجه بشن من این کار رو انجام دادم

حالا اگر واقعا این کار من مهم باشه و بخواد سؤالی ازم بشه دو تا گزینه دارم:

1. کار من نبوده و من با مدرک دکتری این قدر عقلم میرسه که اگر بخوام همچین کاری بکنم حداقل اسمم رو خط خطی یا پاره کنم

2. کار من بوده چون ترسو و منافق نیستم بر خلاف خیلیای دیگه که شاید حتی اومدن تو اون جلسه ولی دقیقاً مثل من فکر می کنند

 

به شدت گزینه 2 رو ترجیح میدم

پس دعا کنید کار به اونجا نرسه که مملکت ی استاد فرهیخته رو از دست نده :دی

 


روز دوشنبه کلاس زبان:

یکی از همکلاسیا که خانوم معلمه میگه دانش آموزانش گفتند حاضرند بنزین بشه 10 تومن ولی اینترنت یک لحظه هم قطع نشه!

استاد زبان از همین نقل قول، آتو می آید دستش و شروع میکنه که تا وقتی ملتمون این هستند همین بلاها هم سرمون میاد.

من وارد بحثشون نمیشم ولی تو دلم میگم حالا دانش آموز ابتدایی بچه ست و ی چیزی گفته  

 

روز سه شنبه سر کلاس خودم با دانشجویان ارشد:

یک دانشجوی به اصطلاح ارشد: استااااااااااد ما حاضریییم بنزین بشه 6 تومن ولی اینترنت قطع نشه

حساب کار دستم میاد که استاد زبان همچین هم بیراه نمی گفته

به دانشجوی مزبور میگم: بله بالاخره شما پژوهشگر و دانشمندید و مطالعاتتون با نبود اینترنت دچار تأخیر و تداخل میشه ولی ما که پول نداریم و محتاج نون شبیم ترجیح میدیم تا صد سال دیگه هم اینترنت نداشته باشیم ولی نون داشته باشیم.

 

 

پ.ن: با خود استاد زبان هم دچار چالشم. خیلی نگاهش سطحی و البته یأس آلوده. اولین سوالش تو کلاس چارشمبه: HOW THE LIFE LOOKS LIKE WITHOUT INTERNET??!! 

میدونم که اگر کلاس زبان نرم با این حجم از کار واقعا نمیتونم خودم وقت بزارم برای خوندن منابع معرفی شده؛ اگر نه کلا قیدشو میزدم.


سخت بود 

در حدی که چند شب نتونستم بخوابم

در حدی که برای اولین بار طی این 6-7 سال سه تا از کلاسهام رو کنسل کردم

در حدی که توی بقیه کلاسهایی که تشکیل دادم مثل بچه آدم نشستم رو صندلی

در حدی که تو جلسه پیش دفاع با کاپشن رفتم

در حدی که وسط یکی از کلاسهام یکی از دانشجوها اجازه گرفت بره بیرون و وقتی برگشت دیدم برام آب آورده

در حدی که منی که بی نهایت گریزانم از دکتر رفتن مجبور شدم دو بار برم دکتر

در حدی که منی که فقط برای عمل هام سرم تزریق کرده بودم مجبور شدم به پذیرش تزریق سرم و تزریق واکسنا داخلش در مراجعه دوم به پزشک محترم

در حدی که تا سر حدّ مرگ خسته شدم از خوردن قرص و شربت ولی هنوز باید ادامه بدم

 

ولی I am yet ALIVE


این ترم فکر کنم تو کلاس رکورد تپق زدن رو شکستم

کلماتی که فکر میکردم خیلی ساده س یهو تو زبونم نمی چرخید

بعضی کلمات هم وقتی کنار هم قرار می گیرند تلفظشون سخت میشه

لامصب در دسترسش» که پدر منو در آورد رسما

فکر کنم نیمی از تپق هام سر این کلمه بود

و نمیفهمم چرا این همه پرکاربرد شده بود

عرض کنم خدمتتون

که آخرین سوتیم که برای خودش شاهکاری بود برمیگرده به همین پریروز: می سقفه به چسب!!!

 

لازمه بگم وقتی سوتی میدم خودم اولین نفر میزنم زیر خنده؟؟ :))


اون کتابه بود که همزمان با ترجمه، تدریسش میکردم؟

خوب؟

تا ی جاهایی رسوندمش

 

یک روزی سر کلاس دانشجویان دکتری یادم نیست سر چه بحثی و چرا ولی احتمالا برای پز دادن و مطرح کردن خودم :دی به این کتاب و ترجمه و . اشاره کردم

یکی از دانشجوهای این کلاس لیسانس زبان داره و سالها زبان تدریس کرده و مدیر مدرسه بوده (فکر کنم حداقل 10 سالی از من بزرگتر باشه) و بسیار خانم باشخصیت و محترمی هستش و البته باهاشون زبان تخصصی داشتم و تنها کسی تو این سالها بوده که قبول داشتم و دارم به درد کار ترجمه میخوره

خلاصه ایشون تو همون کلاس گفتند استاد کمک نمی خواهید؟ 

گفتم چرا که نه؟ اتفاقا دست تنهام

 

هفته بعدش این خانوم نبود و یکی از آقایون همون کلاس که از تهران میاد اومد و اون هم برای همکاری ابراز تمایل کرد و گفت میتونه تهران هم بره سراغ انتشاراتی ها و .

 

خلاصه من موندم تو رودرواسی و نتونستم به این آقا بگم نه ولی خوب با توجه به همون شناخت از کلاس زبان تخصصی، تمایلی هم برای همکاریش نداشتم؛ البته وضعیتش بدک نبود ولی خیلی خوب هم نبود

 

القصه این جریان گذشت و من کلی طرح ریختم برای پیچوندن آقاهه ولی خوشبختانه خود آقاهه دیگه پیگیر نشد و طرح های منم بکر باقی موند برای فرصتهای بعدی:دی

 

و اما خانوم محترم داستان

ایشون شروع کردند به ترجمه یکی از فصلها که من دقیقا آخر همین هفته لازمش دارم

چون آخرین جلسه کلاس هم هست و نرسیدم کل کتاب رو ترجمه کنم و ایشون هم اون فصل رو مایل بودند انتخاب کنند چون رشته شون مدیریت آموزشی هست و این فصل هم مربوط به فرهنگ سازمانیه که با رشته خودشونم مرتبطه

حالا دیروز بهشون پیام دادم که با ترجمه چه می کنید؟ فکر میکنید کی تمام میشه؟

و ایشون سین کردند و جوابی ندادند :/ :/ !!!!!!!!!!!!!

 

اون هم آدمی که خیلی خیلی سریع تر از چیزی که فکرشو بکنی جوابت رو میده :/

 

حالا من موندم و حوضم

خودم شروع کردم همون فصل رو ترجمه کنم

فوقش اینه از خیر مثالها و حواشی میگذرم فعلا تا برسه به آخر هفته ترجمه

 

راستش هم دارم حرص میخورم هم نگران خانوم محترم هستم

ولی راست ترش بیشتر دارم حرص میخورم

به ویژه با توجه به این که سین کرده و حداقل میتونست بگه حالا حالاها تمام نمیشه

و به ویژه تر با توجه به این که میدونم داره کار میکنه و تهش یک فصل دو بار کار میشه که با توجه به حجم کاری که ما داریم اصلا موقعیت مناسبی برای موازی کاری نیست.


تو کلاس زبان تخصصی خیلی پیش میاد که معنی یک کلمه رو میگم و یکی از دانشجوها میگه: این معنی رو هم میتونیم بنویسیم؟

این لغت دیگه شامل چند طبقه میشه:

1. مترادف هستش و من تعجب میکنم که اصلا چرا باید ی دانشجوی ارشد سوال کنه؛ خوب معلومه که میشه

2. یکی دیگه از معانی اون کلمه هست که توی اون متن جا نمی افته (مثلا یادمه یک ترم سر کلمه mean خود من هم گیر افتاده بودم؛ چون هیچوقت متن رو قبل کلاس نمی بینم و تقریبا هر ترم متن رو عوض میکنم. تهش ساده ترین معنی ممکن بود: میانگین) :دی

3. اصلا کلمه مد نظر دانشجو اون کلمه نیست و ی کلمه مشابهشه با ی معنی متفاوت که خوب شفاف سازی میکنم که کلمه مورد نظر شما با اون معنی، این کلمه هستش

 

فکر کنم 99 درصد موارد یکی از همیناست

 

ولی این جلسه یک مورد خیلی جالب داشتم:

گفتم orientation میشه سوگیری- جهت گیری

بعد یکی از دانشجوها گفت: مچ گیری هم میشه؟

گفتم: چه ربطی داره؟

گفت: خوب سوگیری، جهت گیری. مچ گیری نمیشه؟

باز هم فقط گفتم چه ربطی داره؟

 

الانم باز میگم: آخه چه ربطی داره

و خودم به معانی دیگه ش فکر میکنم:

گلاب گیری- آبغوره گیری - دستگیری- . 

شمام رو در واسی نکنید اگر چیزی به ذهنتون میرسه بگین 


 این هفته از اونجایی که هفته پژوهش هستش، دو تا دوره آموزشی دو سه ساعته شرکت کردم؛ اولیش درباره پتنت و ثبت اختراع بود که همین جوری برای امتیازش رفتم ولی امروز دوره مایند مپ رفتم چون واقعا بهش نیاز دارم و لازم بود ی تلنگر بخورم و انگیزه بگیرم که تا حدودی این اتفاق افتاد و امیدوارم آدم بشم


دیدید برف میاد مدارس و ادارات با یکی دو ساعت تاخیر شروع به کار می کنند که ی ذره دما بهتر بشه یا شهرداری فرصت نمک پاشی و . داشته باشه؟

حالا اینجا به دلیل آلودگی هوا همه مدارس و مراکز آموزشی وابسته به آموزش و پرورش تعطیل شده

بعد کلی آدم با مدرک دکتری و ی عالمه ادعا جمع شدند کنار هم و تصمیم گرفتند که دانشگاه دو ساعت دیرتر شروع به کار کنه!!!

جل الخالق

فکر کنم می‌خوان با پاک کن هوا رو تمیز کنند و دو ساعتی طول می‌کشه

شایدم سیستم تنفسی آدما از ساعت ٩ به بعد به شکل متفاوتی فعالیت می‌کنه!!

 

با این حساب نمی فهمم چرا مدارس شیفت ظهر هم تعطیلند؟؟!!


با معاون پژوهشی دانشگاه جلسه داشتیم؛ شاکی بود که اساتید شدن مثل معلم مدرسه و تمام کارشون شده سر کلاس رفتن و . باید کار پژوهشی باشه. باید هر استاد حداقل سالانه 50 تومن آورده پژوهشی از طرح های برون دانشگاهی داشته باشه و گفتم: آقای دکتر شما درست می فرمایید ولی من نمیدونم چقدر بین معاونتا تعامل هست. الان معاونت آموزشی هم به شدت تأکید داره که ما 4 روز در هفته کلاس داشته باشیم یک روز هم لازمه برای آماده شدن برای انن کلاسها. دیگه زمان و انرژی میمونه برای کار پژوهشی؟

و ایشون به جای این که بگه: نه والا

فرمود: باید هم همین طور باشه. من جای ایشون بودم می گفتم باید 7 روز کلاس باشه! چون گروه خودتون رو نبینید بعضی گروهها به شدت بی نظم هستند؛ مثل گروه حقوق که بیشترین تعداد استاد و دانشجو رو داره ولی نه کلاسهاش نظم داره و نه کار پژوهشی انجام میدن.

به نظرتون با همچین آدمی با این منطق میشه بحث کرد؟

نمیشه دیگه

و من این بار با آدم احمق بحث نکردم

ولی بعد رفتنش به همکارها گفتم: همین امروز تو ی مدرسه ابتدایی برام موقعیت شغلی پیش بیاد از اینجا میرم


 آخر مرداد سه فصل طرح پژوهشی آموزش و پرورش رو تحویل دادم؛ طبق قرارداد باید نصف مبلغ قرارداد رو بهم میدادن و نصف دیگه شم میموند برای تحویل کل طرح تا پایان دی ماه. تا همین پریروز خبری از آموزش و پرورش و پول و . نبود. یک بار خودم تماس گرفتم کارشناس پژوهششون گفت نه شما کار کنید با انگیزه تمام و اوکی هست و حتما این طرح ها رو میخوایم. ولی واقعیت اینه که با جیب خالی، انگیزه بالایی برای آدم نمیمونه. مخصوصا که طرح استانی هست و هزینه رفت و آمد و پرسشگر و . داره. و مخصوصا تر این که الان که سوم دی ماه هست ما هنوز حقوق آذرمون واریز نشده :/ بعد من با کدوم بودجه برم طرح اجرا کنم؟؟ 

القصه پریروز همون کارشناس پژوهش تماس گرفتند که مدیر پژوهش گفته طرح ها رو کامل و تأیید شده تا آخر دی تحویل بدین کلّ مبلغ قرارداد رو یکجا میدیم!!!

و من تازه رفتم فصل سه و بخشهایی از فصل یک رو خوندم که اصلا یادم بیاد روش اجرای کارم چی بوده :دی

و تازه متوجه شدم که هم مصاحبه هم دارم هم باید پرسشنامه بعد تحلیل مصاحبه ها بسازم 

یاااااااا علی

هیچی امروز سوالات کلی مصاحبه رو طرح کردم و تماس گرفتم با کارشناس پژوهش که برم تأیید بشه و خودم و یکی از دانشجوهای دکتری بریم برای مصاحبه

که ایشون فرمودند مرخصی هستند.

 

پ.ن: تو آسانسور با کلید سیبیلمو خاروندم حس کردم برای خودم مردی شدم :))


اگر خاطرتون باشه قبلا گفتم که به خاطر دوست جان برنامه گذاشتم که برم پیلاتس

و همین طور گفتم که تو مسیر تا برسم اون باشگاه حداقل 5 تا سالن دیگه هست ولی خوب تو اونا دوست جان نیست .

القصه من تصمیم قاطعانه گرفتم که برم همون جایی که دوست جان هست تا حداقل با این انگیزه درست درمون برم سر جلسات

رفتم ثبت نام کردم و شهریه ماهانه و حق بیمه واریز کردم (این حق بیمه سالانه س برای همین سرش دارم حرص میخورم) :دی

دو جلسه رفتم

بعدش مربی یک جلسه نیومد و تلفنی خبر دادند که کلاس تشکیل نمیشه

بعدش من کاری داشتم و یک جلسه نرفتم

جلسه بعدش شنبه بود و ی مقدار احساس سرماخوردگی داشتم ولی باز گفتم تنبلی نکنم و بلند شدم راه افتادم

رسیدم سالن و پله ها رو رفتم پایین که خانوم مسئولش هر هر خندید و گفت: عه شما اومدید؟ کلاس امروز نیس!!

من: !!!!!

گفتم شوخی میکنید دیگه؟

گفت نه می بینید که کسی هم نیومده

گفتم: خوب چرا اطلاع ندادید؟

گفت: شماره نداشتم

گفتم: مگه میشه؟ جلسه قبل رو بهم خبر دادید و تو فرم هم شماره خودم هست هم همسرم

گفت: تماس گرفتم آنتن نداد!!!! (تو دو ثانیه حرفشو عوض کرد)

 

خلاصه دست از پا درازتر برگشتم و اومدم

 

راستش تایم کلاس هم خیلی بد بود

یازده و نیم تا دوازده و نیم

یعنی تا میومدی گرم شی کاری انجام بدی باید حاضر میشدی میرفتی

بعد برگشت هم فقط میرسیدی فکر ناهار و اینا باشی

 

روز دوشنبه ده دیقه به یازده تماس گرفتم که کلاس هست آیا؟

گفتند بله

منم حاضر شدم و راه افتادم

کوچه رو رد کردم و رسیدم خیابون منتظر تاکسی بودم که اسمس اومد: امروز کلاس کنسله!!!

 

بعد اون جلسه هم جریان اون آنفلونزای مرده شور برده پیش اومد که من تا دو هفته واقعا خیلی حالم خوش نبود و فقط میرسیدم کارهای خیلی ضروری م رو انجام بدم

بعدشم ده روزی طول کشید تا کارهای عقب افتاده این مدت رو تا حدودی جمع و جور کنم 

 

القصصصصصصصصصصه:

+بهم حق میدید که دیگه از خیر اون کلاس پیلاتس گذشته باشم؟؟

++ تنبل هم نیستم؛ نشون به اون نشون که اومدم ی باشگاه نزدیک خونه ثبت نام کردم و پنج جلسه هم هست که دارم میرم حتی بدون حضور دوست جان

+++ به همه خانوما پیشنهاد میشه؛ بهم نخندینا ولی من واقعا نمیدونستم حرکات پیلاتس چطوریه؟ ولی الان حس میکنم ورزشی هست که کاملا برای من ساخته شده و به شدت بهش نیاز دارم که بدنم ی ذره انعطاف پیدا کنه


1. با این همه اتفاقی که تو کشور افتاده؛ از طرفی کلی حرف دارم برای زدن و از طرفی حس و حال حرف زدن ندارم :/ فقط میتونم بگم خیلی زیاد متأسفم که کاری ازم برنمیاد

2. داریم با پسرجان قلعه حیوانات میخونیم؛ تمام که بشه قصد دارم 1984 رو بخونیم. نمیدونم کار درستی میکنم یا نه ولی واقعیت اینه پسرجان خودش بالاخره دهه هشتادی هست و منتقد و من هم یوقتایی حس میکنم دارم آب میریزم تو آسیاب تند و تیزش. ولی نمیتونم هم سازگار باشم یا حتی ساکت

3. از شگفتی های دانشگاه: درهای کوچک ورودی مجزای خواهران و برادران باز است؛ یک عدد برادر نگهبان بیشعور یک صندلی گذاشته رو به درب ورودی خواهران و هر که را می آید و می رود، دید میزند!!!!! دانشگاه ما خیلی اسلامی است :/

4. تصمیم قطعی گرفتم حالا که امکان مهاجرت ندارم و همش به در بسته میخورم، حداقل سازمان محل کارم رو عوض کنم. از مدرسه گرفته تا بانک و بیمه و به ذهنم رسید ولی با هرکسی صحبت کردم از سازمان و محل کارش نالید و از حاشیه های خسته کننده و مسخره گفت

5. دعا کنید من لاتاری برنده شم :دی

6. فحش آزاد ولی: تو دل تمام این بدبختیای بشری، من بیشتر از همه دلم برای حیوونایی سوخت که تو استرالیا نابود شدند. بشر هرچی به سرش میاد از حماقت و وحشیگری خودشه ولی حیوونا فقط قربانی اند :(


دانشگاه آزاد اینجا سه تا واحد داره

1. واحد مرکزی که تو یکی از بهترین جاهای شهر هست و نزدیک ی خیابون که مراکز خرید لوکس و شیکی داره

2. واحد سما که تو ی جای متوسط رو به بالای شهر قرار داره و الان رسما شده مدرسه ابتدایی و متوسطه

3. سایت 3 که 3 کیلومتری خارج از شهره و نود درصد دانشکده ها و کل بخش آموزش و پژوهش و ریاست اونجا هستند (از جمله ما)

 

قبلا فقط دانشکده اقتصاد و مدیریت تو واحد اولی (مرکزی) بودند

حالا حدود ده روز پیش مدیر گروه گفت پیشنهاد شده ما بریم شهر

تنها کسی که استقبال کرد من بودم!!

واقعا آدما خیلی زیاد باهم فرق دارند

تا واحد مرکزی از خونه ما پیاده حدود 45 دقیقه است

و من حتی تو دلم مسیرهای مختلف رو سنجیدم که با کدوم راه زودتر میرسم :دی

هفته قبل روز چهارشنبه هم من قرار بود برم دانشگاه؛ هم دفاع داشتیم هم امتحان

مدیر گروه زنگ زد که دارن وسایل رو میبرن و چیز خاصی که تو کشوهاتون نیست و اینا

منم با شعف و مسرت مطمئن شدم که دیگه شهرنشین شدیم

حالا امروز مدیر گروه میگه کلی از دانشجوها اومده بودن اعتراض و .

میگم چه اعتراضی خو؟

میگه میگن اونجا ساختمونش قدیمی و مخروبه س ما نمیتونیم اونجا درس بخونیم و ذاتا برای درس خوندن هم نیومدیم اینجا حداقل نفس می کشیم بوفه و سلف و امکانات داره اونجا میگن خیلی از این خبرها نیست و .

میگم خوب بهشون می گفتی خنگولا! عوضش اونجا استادان داره وسط کلاساتون برید دور دور خو :دی

 

ولی همسرجان به نکته قشنگی اشاره کرد (بیشتر درباره مخالفت همکارا):

همکارهات اونجا تو چشمن و هی میتونند برن پیش رییس و معاون و . و کم کم برای خودشون جایگاهی دست و پا کنند ولی اینجا حس میکنند براشون تبعیدگاهه!

 

فکر کردم دیدم دقیقا راست میگه

تنها کسی که اینجا به جای تبعیدگاه براش شده بهشت آرزوها منم

هورااااا :دی


فکر کنم تو هیچ سالی از عمرم اندازه امسال قرص و شربت و آمپول نوش جان نکردم

از همین آبان ماه به اینور

ی بار خوردم زمین الکی الکی دستم ضرب دید

شکستگی و اینا نداشت ولی به شدت ورم کرده بود و قرمز شده بود

دکتر گفت باید ی دوره حداقل هفت روزه آنتی بیوتیک مصرف کنم اونم هر شش ساعت و چهار مدل قرص!!!

ده روز هم از تمام شدن قرص ها نگذشته بود که سرما خوردم 

رفتم باز واکسن و آنتی بیوتیک تجویز شد

دو روز بعدشم که شدت گرفت و شد آنقولانزا و این بار 5 تا واکسن تزریق شد تو سرمم و باز هم بازه یک هفته ای مصرف آنتی بیوتیک شروع شد :(

الانم شدم نیروانا بی دندون

دندون هفت پایین (کنار دندون عقل) با خود دندون عقل مدتها بود چالش داشتند و اونجا ی گیر غذایی داشتم

دندونپزشک خودم ی بار ی ذره روش کار کرد و ی ذره بهتر شد

گفت اگر کامل خوب نشده بود باز برم پیشش

ولی ما از شهرجانمان آمدیم اینجا و من دیگه راحت بهش دسترسی نداشتم

اینجا هم نمیتونستم خیلی اعتماد کنم

حتی ی بار تا گرفتن عکس و وقت هم پیش رفتم ولی فکر کنید شنبه ساعت 10 صبح وقت داشتم یکشنبه عصر یادم اومد!!!

یعنی قشنگ ناخودآگاهم هم در مقابل این وقت مقاومت کرده بود

خلاصه کار به جایی رسید که حالا که دیگه جدی جدی اقدام کردم اون دندون هفت دیگه بدبخت چیزی ازش نمونده بود و دکتر گفت نمی ارزه نگهش داریم و اکسترکت شد و حالا ی ماه و نیم بعد باید برم برای ایمپلنت

فعلا به خاطر همین دندونی که دیگه وجود نداره باید باز ی دوره آنتی بیوتیک بخورم (سه مدل قرص با بازه هشت ساعته) و باز هم پنی سیلین زدم!

تازه وقتی ایمپلنت کنم باز ی دوره دیگه باید بخورم

ای خدا (با لحن بهتاش پایتخت)

 

من که فکر کنم بدنم دیگه نسبت به آنتی بیوتیک مقاوم شده

تازه خبر ندارید چه اشتهایی پیدا کردم

صبح از خواب بیدار شدم داشتم میمردم از گشنگی :دی


یکی از دوستان خیلی عزیز پستی گذاشته بود در مورد این که برادرجانش اصرار داره موهای دختر باید بلند باشه تا زیر باسن و این که ازش خواسته موهاشو آبی کنه :)

این پست منو پرت کرد به سالها پیش و نوستالژی خودم و برادر کوچیکه

یعنی قشنگ کپی اتفاقات ما بین ما دو تاست :دی

و اما جریانات ما:

این برادر محترم اصرار داشتند که بنده باید چادر سر کنم

کل دوره دبیرستان و بخشی از دوره کارشناسی من هر روز دعوا داشتم سر این قضیه

حجابم به اذعان همه کامل بود ولی واقعا شه بودم و نمیتونستم درست چادر سر کنم

ولی از اونجایی که دیگه حوصله دعوا هم نداشتم از خونه با چادر میزدم بیرون تو اتوبوس چادرم رو تا میکردم مینداختم تو کیفم (کیف های اون موقع بزرگتر بودن فکر کنم :دی) و میرفتم سر درس و مشقم و موقع برگشتن تو همون اتوبوس و یکی دو ایستگاه مونده به خونه چادر رو در میاوردم و همونجا یا موقع پیاده شدن سر میکردم و با چادر میومدم خونه

هنوز که هنوزه گاهی شبها کابوس چادرم را می بینم

تو دستمه و دنبال نایلونی کیف دستی چیزی میگردم که بندازمش تو اون

گاهی وقتا می بینم چادر رو دارم میندازم تو این باکس آشغالیای گنده کنار خیابون و .

 

 


از وبلاگی که تقریبا همیشه میخونم رسیدم به یک وبلاگ جدید

وبلاگ دختر جوانی که بعد از 4 ماه نامزدیش به هم خورده؛ خواستگاری سنتی بوده و آشنایی و .

و به دلایل مختلف به هم خورده که کاری نداریم 

وبلاگ رو که میخوندم متوجه شدم این دختر خانوم چادری و بسیار مذهبی و انقلابی و . هستند که با اینها هم کاری نداریم

و راستش طبق حرفای این دختر خانوم و طبعاً مقدار متنابهی حسّ نه کاملاً تو تمام شدن این رابطه حق رو به همین دختر خانوم میدادم

تا این که با دیدن یک جمله تو یکی از پستها دلم بد شکست

یکی از دلایل تمام شدن رابطه این بود که آقا بععععد 4 ماه تازه متوجه شده بود روی ظاهر این خانوم مردد هست!!!

احتمالا تا اون موقع با چشم بند میومده دیدنش

1. این قضیه به خودی خود به نظرم یک نوع خشونت علیه ن هست؛ یک مرد نره خر با قیافه بووووق هم انتظار داره دختری که میخواد باهاش ازدواج کنه شکل پری دریایی باشه و ننه و خاله و خانباجیش هم اجازه دارن در مورد تمام اجزای صورت و هیکل دختر مردم کامنت بدن. آقای مثلا محترم عروسک میخوای بفرما اسباب بازی فروشی مرسی اه

 

و اما جمله ایشون:

نمی بخشم اون زنها و دخترهایی رو که با وضع افتضاح میان بیرون و باعث میشن رابطه ای به هم بریزه"!!!!

 

حالا نمیدونم آیا کسی از این دسته خانوما و دخترا اصلا رفته بوده سراغشون برای طلب عفو و بخشش یا این که خودشون فکر میکنند کلاً خدا برای هر کدوم از بنده هاش ازشون جداگانه استعلام می گیره که فلانی رو آیا می بخشی یا نه؟

2. به نظرم این بزرگترین و بدترین نوع خشونت علیه ن هست که متأسفانه هم در اغلب موارد از طرف خود خانوماست چه به صورت غیرمستقیم که پسراشون رو جوری بار میارن که فکر کنه اگر لغزید اگر نگاه زشتی به دختری کرد اگر دختری رو با ظاهرش و پوشش قضاوت کرد و . مشکل صد در صد از اون دختر هست و چه مثل این خانوم به صورت مستقیم که فکر میکنند اگر برادرشون، نامزدشون، پدرشون، شوهرشون و هر نره خر دیگری توی دوست و آشنا و فامیل هیز و وقیح و چشم چران و بی بندوبار و بی اراده بود تقصیر از نوع پوشش خانوماست!!! نه خانومم مردی که با دو تار شوید و مقداری رنگ و لعاب عنان از کف میده باید باید و باید بستری بشه و درمان بشه

 

پ.ن. من طبعا به لحاظ شغلم اگر هم بخوام نمیتونم خیلی افتضاح بپوشم :دی ولی عمیقا باور دارم که پوشش برای تمام افراد یک مسأله کاملا کاملا و کاملا شخصی و سلیقه ای هست و هیچ ربطی هم به کثافت کاری های آدمای بی اراده و هوسباز ندارهههههههههه


خطاب به ن میهنم، لطفا اگر نگران سرنوشت ایران، 
سرنوشت خود و دخترانتان هستید بدقت بخوانید و اگر موافق بودید به اشتراک بگذارید:
هر زنی که در جمهوری اسلامی رای می‌دهد  یعنی با صدای بلند به همه ی جهان می‌گوید: من قبول دارم که عقلم نصف مرد است، من می پذیرم که ارزشم نصف بیضه ی چپ مرد است، من تحقیر و حجاب اجباری را قبول دارم، من می پذیرم که شهادتم نصف مرد است اما هنگام رای گیری میتوانند از رای من برای تثبیت و حکومت بر من استفاده کنند، من می پذیرم که من حق قضاوت دادگستری را ندارم، من قبول دارم که ن توانایی وزارت یا ریاست جمهوری را ندارند، من می پذیرم که فرزندانم فقط به مرد تعلق دارند گرچه در دل و دامان من جان گرفتند و رشد کردند، من قبول دارم شوهرم میتواند چهار زن رسمی و ده ها زن صیغه بگیرد و حتی با دختر خوانده ی خود هم رابطه داشته باشد، من می پذیرم که از ارث و وراثت نصف مرد نصیبم شود و یا اصلا نشود، من قبول دارم مردها می‌توانند هر رابطه ی خارج از ازدواج با زن داشته باشند اما اگر روزی زن رابطه ی خارج از ازدواج داشته باشد باید سنگسار شود. من تحقیر را به هر شکل می پذیرم و قبول دارم که زن باید به هر شکل و در هر کجا به شهوات مرد پاسخ دهد. من می پذیرم اگر به من شد بجای مجازات م من باید مجازات شوم. و کلا قبول دارم که همیشه از من بعنوان ابزار و کالا استفاده شود چون من اصلا آدم نیستم!
——————-
جامعه ای که ن حقوق مساوی با مردان نداشته باشند جامعه ای بیمار و فاسد است همچون جامعه امروز ایران! 
#اختر_قاسمی

 


برای بخشی از کار طرح پژوهشی باید مصاحبه انجام میدادم

طرح استانی هست و طبعا نمیتونم همه شهرها رو خودم برم

و از اونجایی که به مصاحبه کننده دیگری نتونستم اطمینان کنم که درست مصاحبه و مطالب رو ضبط کنه

سوالات مصاحبه رو به صورت پرسشنامه تشریحی تنظیم کردم (میدونم چندان اصولی نیست)

و بعد روی هر کدوم ی کد نوشتم

و به مصاحبه کننده گفتم: بهشون بگو این کد رو برای خودشون یادداشت کنند. بعد از تموم شدن کار، قراره بین مواردی که به سوالات کامل و دقیق جواب داده باشند قرعه کشی کنم و بهشون جایزه بدم

مصاحبه شوندگان چه کسانی بودند؟

هنرجویان، هنرآموزان و مدیران هنرستان های فنی و حرفه ای و کار دانش

حالا این پرسشنامه ها رسیده دستم و دارم تایپ و پیاده شون میکنم برای کدگذاری

واااااااااااااااای

پدرم در اومده

از بس که اینا کامل و جامع نوشتند مگه تموم میشه

البته بعضیا معلومه دل پری هم داشته اند و فرصتی پیدا کردند برای گفتن مشکلاتشون

ولی هیچ جوره تو کتم نمیره که بدون وعده جایزه هم همین میزان خوب و کامل جواب می گرفتم

الان تو دلم میگم کاش می گفتم به اونایی جایزه میدم که جواب ندن یا خیلی کوتاه جواب بدن

والاع :دی


آقا من فاز اینایی رو که میان داستان زندگیشون رو تو تلگرام و اینستا منتشر میکنند و تا خصوصی ترین لحظاتشون رو با خلق الله شِیر میکنن درک نمی کنم

حالا بعضی داستانا ی نیمچه جذابیتی داره و اتفاقای خاصی تو زندگی افتاده که قابلیت رمان یا حتی فیلم شدن رو داره

ولی بعضیا واقعا ی زندگی یکنواخت و معمولی رو به اشتراک میزارن و از طریقش فالوور جذب میکنن و درآمد دارن

خودِ همین من یکی از اینا رو دنبال میکردم

اوایلش واقعا بد نبود

مخصوصا این که این خانوم وقتی ازدواج کرده بود 20 سال بیشتر نداشت ولی تش و این که به همه جوانب فکر میکرد موقع گفتن یا شنیدن ی حرف برای خود من واقعا جالب بود و هی همش میگفتم اهههههههههههه من چقدر ساده م . اههههه من عمرا همچین چیزی رو در نظر می گرفتم یا بهش توجه می کردم و .

ولی رفته رفته تبدیل شده به ی زندگی عادی با ی بچه 

و ایشون شروع کرده به خاله زنک بازیای فامیلی و عمه چی گفت و دخترعمه چی گفت و کی تو فامیل مرد و تو مراسمش کی چی گفت و .

خوب که چی آخه

بعد من کلا پیجش رو آنفالو کرده بودم ولی باز وسطا کرمم می گرفت که حالا شاید ی موضوع جذابی اتفاق افتاده باشه خخخخخخخ

بعد میرفتم و باز میرسیدم سر خاله زنک بازیا

و داغون تر از همه این که این خانوم برای حفظ مخاطب و مثلا جذاب کردن قصه میاد از روابط ج.ن.س.ی شون با جزئیات مینویسه که من نمیدونم واقعا بعد ی رابطه این حد از جزئیات تو ذهن یک آدم سالم میمونه آیا؟ 

و جالب تر این که همه خواننده ها خسته ن ها ولی نمیدونم چرا لفت نمیدن

بعد هی کامنت میدن کی تموم میشه قصه

ایشونم خیلی شیک میگه نمیدونم عزیزم

خوب عزیزم مگه قراره تموم بشه؟ ایشون داره از این راه نون میخوره و ی مشت مزخرفات روزمره میده به خورد شما این اتفاقات اصلا مگه تمومی داره؟؟ مگه این که به حول و قوه الهی ایشون به ملکوت اعلی بپیوندند مثلا :دی

 


یادمه یک روزی با خودم آرزو میکردم کاش اونقدر سرم شلوغ بشه که حتی وقت فکر کردن به بعضیا رو هم نداشته باشم

الان دقیقا تو همچین شرایطی هستم و اصولا باید خوشحال و شکرگزار باشم

ولی راستش به جای قدر دونستن دارم فکر میکنم کی تعطیلات عید میشه که فقط در حد دو روز پشت سر هم مجبور نباشم از خونه بزنم بیرون

الان برنامه هفتگی من اینجوریه

شنبه صبح: پیلاتس (بهترین و قشنگترین روز هفته س) + بقیه روز چک کردن پورتال- بررسی کارهای دانشجوها- ی قسمتی از طرح پژوهشی

یکشنبه صبح: کلاس- عصر: کلاس موسیقی پسرجان

دوشنبه: صبح پیلاتش- عصر: کلاس زبان خودم

سه شنبه: صبح آماده شدن برای کلاس- 2 تا 8 کلاس

چهارشنبه: صبح آماده شدن برای کلاس بازم 2 تا 8 کلاس (تازه کلاس زبان هم هست که دیگه از این هفته نمیتونم برم)

پنجشنبه: از 8 صبح تا 6 عصر کلاس

جمعه: بازم طرح پژوهش و کنترل پورتال و .

ترجمه اون کتاب هم که نصفه مونده 

یک فصل دانشجو ترجمه کرده اصلا وقت نکردم چک کنم

اضافه کنید به اینا دفاع های وقت و بی وقت و داوری و خوندن پایان نامه و

و اضافه کنید که باید مقاله هم بدی و .

همین اواخر یکی از اساتیدی که سرپرست گروه ترجمه بود و ی ترجمه مشترک داشتیم بهم پیام داد و دعوت کرد برای همایشی که تو دانشگاه محل کارش هست مقاله بدم و برم به عنوان یکی از سخنرانان

با چه بدبختی من مقاله رو آماده کردم بماند

حالا چهارشنبه همایش هست من هنوز حس ندارم پاورپوینت آماده کنم

تازه کلاسای چهارشنبه م کنسل میشه و شاید صبح پنشمبه  و از الان عزا گرفتم برای برگزاری جبرانی شون

دیگه حالی به آدم میمونه؟؟

 

پ.ن: میدونم الان همه تون (مثلا خیلی هستید) میگین خوب پس برو به کارهات برس اینجا چه شکری میخوری؟؟ و

ولی اگر غر نزنم انرژی ندارم دیگهههههههههههه برای کار 

غرررررررررررررر

غررررررررررررررررررررررررررررررر

غررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر


با عرض سلام خدمت همه دوستان و بزرگواران مجلس

عرض کنم خدمتتون که قبلا هم فکر کنم گفتم که برای ی همایش دعوت شدم به دانشگاه علامه طباطبایی

این همایش روز 30 بهمن برگزار میشد و من اولش کلی دو دل بودم چون دقیقا روز تولد همسرجان هست

بعد دبیر علمی اون همایش پیگیری کرد و از اونجایی که سرپرست کار ترجمه مشترک هم بود و دوست داشتم ببینمش دیگه فرصت رو مغتنم شمردم و پیش به سوی تهران

برای ساعت 6 صبح روز چهارشنبه بلیت رفت گرفتم و برای ساعت ده و 40 دقیقه شب بلیت برگشت

پرواز رفت به خوبی و خوشی خییییییییییییلی زیاد و بیش از حد تصور عالی انجام شد

یعنی ما 6 و یک دیقه رو هوا بودیم و حتی 5-6 دقیقه زودتر از ساعت شش تیک آف شروع شد

داشتم شاخ در میاوردم قشنگ

من که به عمرم همچین پرواز آنتایمی ندیده بودم

ولی نگم از برگشت که قشنگ از دماغمون درآورد لذت رفت رو

 

نگم؟

میگم

ولی اگر مشکل قلبی دارید نخونید :دی

 

اول که اسمس اومد پرواز یک ساعت تأخیر داره

من از ساعت شش و نیم هفت فرودگاه بودم

بعد ساعت ده دوباره اعلام شد که تأخیر شده دو ساعت

و بعد دوازده و نیم اعلام شد که کلا پرواز کنسله

یعنی فکر کنید من حدود شش ساعت هی میرفتم نمازخونه میگشتم می نشستم و .

و از ساعت چهار و نیم صبح هم بیدار بودم 

یعنی له له بودما

خلاصه ی خانوم خوشگل و باحال هم بود که پرواز صبح هم باهم بودیم

گفتیم وات تو دو وات نات تو دو

که دیگه دیدیم به هیچ جا نمیرسیم

چک کردیم و دیدیم برای ساعت پنج و ده دقیقه صبح ی پرواز هست

اینترنتی و با عجله رزرو کردیم که دیگه اونم پر نشه

5 دقیقه هم نبود که خریده بودیمش که اسمس اومد با دو ساعت تأخیر 7 و ده دقیقه میپره

چاره ای نبود دیگه

رفتیم نمازخونه

یکی دو ساعتی حرف زدیم و بعدشم آلارم گذاشتیم و کپیدیم :دی

حالا پسرجان هم تلفنی گیر داده بود که تام هنکس رو الگوی خودت قرار بده و پاشو ی کار پاره وقت پیدا کن :دی

من حتی شارژر هم نبرده بودم چون فکر میکردم شب خونه م دیگه

خلاصه از همون فرودگاه ی شارژر با دو برابر قیمت معمول خریداری کردم 

صبح تا بیدار شدم رفتم گوشی رو گذاشتم ی ذره شارژ بشه

بعد اون دوستمون هم اومد و دیدیم کارت پرواز اعلام شد و رفتیم گرفتیم و پریدیم

اومدیم رسیدیم بالای شهر ده دقیقه چرخیدیم و به علت بدی هوا نتونستیم بشینیم و برگشتیم مهرآباد!!!

آقا چرا نمیرن فرودگاه نزدیکترین شهر خو؟؟؟؟

خلاصه چنتا مسافر به شدت معترض

اعلام شد که این پرواز لغو نمیشه و دو سه ساعتی منتظر میشه تو فرودگاه تا اگر هوا مساعد بود همین مسافرها رو ببره

ولی تا رسیدیم پیامک لغو پرواز اومد و بعد هم اون هواپیما پرید رفت اردبیل!!

فکر کنیــــــــــــــــد

رسما تو روز روشن گولمون زدن :/

ی پرواز دیگه هم برای یازده و پنجاه بود که اونم پر شده بود لیست انتظار اسم نوشتیم ولی نه کنسلی بود و نه چیزی

بعد از اینجا مونده از اونجا رونده رفتیم رو صندلی ماساژ به مدت 20 دقیقه که قشنگترین بخش سفر بود :دی

بعد هم رفتیم ی چای و کیک خوردیم که همسر زنگ زد و گفت بابا پاشید برید ترمینال آشنا پیدا کردم و برای ساعت یک و نیم براتون بلیت رزرو کردم

پرواز بعد هم ساعت ده و چهل شب بود

ما دیدیم واقعا اونم اعتباری بهش نیست و معلوم نیس بپره نپره بشینه نشینه

این شد که شال کلاه کردیم و رفتیم ترمینال

و زمینی برگشتیـــــــــــــــــــــــــــــم بالاخره

و ساعت نزدیک یک و نیم شب رسیدیم خونه با هوای مه آلود و قشنگ شهر که نمیشد دو قدمی تو ببینی :))

و البته همه حس اون ماساژ باحال هم تو له شدنای کمر و زانو تو اتوبوس پرید و من الان دوباره ماساژ لازمم

و از اونجایی که شب رو کف نمازخونه فرودگاهی گذروندیم که آدما که نماز میخوندن خودشون میرفتن ولی بوی جورابشون و اون دستمال کاغذی مرده شور برده شون هنوز باقی بود، من خودم رو یک مورد مشکوک به کرونا میدونم :(

خدا رحم کنه دیگه

نتیجه گیری: در زمستان سفر نکنید حتی اگر همایشش خییییییییییلی خوب باشه و یک دوست خیلی عالی هم پیدا کنید


رییس جمهور گفته از روز شنبه همه چیز به روال عادی برمیگرده

من خیلی استرس دارم

تا حالا هیچ وقت تو روال عادی زندگی نکردم

همش یا جنگ بوده یا قحطی و ویرانی یا آلودگی هوا یا سیل و زله یا موج اول و دوم و چندم آنفولانزا یا موشک زدن به هواپیما یا غارت و اختلاس یا برگشت سفینه قبل از پرتاب یا قیمت پراید و گرانی هرچی که بخوای یا صف قند و شکر یا سختگیری تحقیر آمیز محل کار یا کنترل پوشش دم درب و حجاب اجباری یا توهین به شعور یا سرکوب یا سانسور یا

روال عادی چجوریه واقعا؟؟

کاش می شد برای یک روز تو عمرم (عمرمون) تجربه ش میکردم (یم) :(


همه مشکلات و دردامون یک طرف

بیشرفی مسئولانمون یک طرف دیگه

یا هر روز یکی با حرفاش نمک میپاشه به زخم مردم

مثال:

خودتون بمالید

نون خشک و لنگ بپوشید

قانع تر باشید

دو وعده غذا بخورید

کار هست یک عده جوهر کار کردن ندارند

و

 

یا مثل شرایط الان که 

همه شون به حول و قوه الهی کرونا گرفتند

و بعد هم شفا گرفتند

والا خون دماغ هم اینقدر زود بند نمیاد که کرونای این آقایون (و خانوم) مسئول

آخه اصلا شما با مردم عادی سر وکار دارید که درد و بلای مردم عادی بیفته به جونتون انشالله به حق پنش تن؟؟؟

مثلا اومدید بگید قابل درمانه که مردم زیاد استرس نگیرن؟

خوب چرا این قدر شورشو در میارید که همه پی به میزان بی شرفتیون ببرند و ساده ترینشون هم متوجه بشه که تو این اوضاع مردم هم شما دارید فیلم بازی می کنید.

با همون یکی دو مورد اول ما قانع شده بودیم

و از شما چه پنهون ته دلمون خوشحال هم بودیم که بلا گرفتید و شاید سایه نحس یکیتون از سر مملکت کم بشه

 

پ.ن: بی شرف نباشیم ولی اگر بودیم حد نگه داریم لطفا


رفیق جان تعریف میکرد که چون تو محل کارش، واحد برادران همش جلو پاش سنگ مینداخته اند برای برگزاری مراسمات و دعوت مهمان و بحث بودجه و اینا

رفته با رئیسشون حرف زده که اصلا آیا باید از اونا کسب تکلیف کنه برای کارهای واحد خواهران؟

رئیس گفته نه شما خودتون مستقل عمل کنید و با خودم هماهنگ بشید.

رفیق ما هم میگه روی همین حساب من به خاطر جلوگیری از بحث بیخود، سعی میکردم همه کارها رو تو همون واحد خواهران ردیف کنم از دعوت مهمان و چاپ دعوتنامه و پوستر و بقیه هماهنگیا

و واحد برادران عملا تو روز مراسم یا نهایتا دو روز قبلش متوجه میشد که دیگه همه کارها انجام شده بود

یک دانشجویی براش کار دانشجویی انجام میداده و بهش سپرده بوده که برنامه ها رو لو نده (مثلا هانیه)

میگه واحد برادران که دو سه باری رو دست خورده بودند، هانیه رو یوقتایی که تنها بوده، به حرف میگیرند و وسط همون حرفا ازش درباره برنامه ها به صورت نامحسوس میپرسند و هانیه خانوم هم همه برنامه ها رو لو میده

مثلا مستقیم بهش نمیگن واحد خواهران آیا برنامه ای برای فلان روز داره یا نه؟ 

بلکه مثلا درباره مناسبت اون روز حرف میزنند و بعد میگن کاش فلانی رو بگیم بیاد. بعد به هانیه میگن: به نظر شما فلانی خوبه؟ اونم میگه: نه خانوم الف با فلانی هماهنگ شده به نظر منم بهتره 

به همین سادگی برنامه ها لو میره:))

(ی لحظه حس کردم وسط عملیات هستیم؛ خیلی باحاله ها فکر کن دو تا واحد ی اداره جزقله باهم نمیسازن) :دی

 

القصه رفیق ما میگه: دیگه ی روز به هانیه توپیدم که بابا مگه نمیگم نگو برنامه ها رو به آقایون و.

فرداش دیدم مامانش زنگ زد که از دست هانیه ناراحت شدید و .؟

گفتم: نه بابا از دست همکارهای خودم شاکی ام. می شناسمشون که با چه ترفندهایی حرف میکشن از آدم. هانیه هم بچه ساله دیگه سادگی کرده.

میگه: فرداش دیدم مامانه اومد با توپ و تشر و ناراحتی شدید. گفت: خانوم الف. از شما انتظار نداشتم من با جون و دلم این بچه ها رو بزرگ کردم و کلی وقت گذاشتم برای آموزش و تربیتشون. بعد شما به دختر من میگی ساده؟ یعنی ساده س و فورا گول میخوره. یعنی ساده ست و نمی فهمه کدوم حرف درست و غلطه یعنی ساده ست و همه میتونند بهش زور بگن و غیره و غیره

رفیق ما هم بهش گفته: من اصلا منظورم اینا نبود و فکر نمیکردم سادگی اینقدر صفت بدی باشه.

خلاصه مادره هم باز همون حرفا رو با غلظت بیشتر تکرار کرده و رفته

 

حالا من:

صد در صد به این مادر آفرین میگم

چون داره بچه ش رو درست تربیت میکنه

بهش آموزش میده که چشم و گوششو باز کنه 

درست ببینه و درست بشنوه

بین سطرها رو بخونه و حرفای نگفته رو بشنوه

که فردا روز چوب این سادگی رو نخوره و کاسه چه کنم چه کنم دستش نگیره

نشه یکی مثل من 

وقتی مادرش از الان و به قول خودش از بچگیشون حساس بوده

هانیه تهش تا 25 سالگی تجربه میکنه و درس میگیره و تامام

نه مثل من که میدونم چقدر ساده م میدونم چقدر احمقم خیلی وقتا 

ولی نمیتونم عوض شم

هزار بار پشت دستمو داغ میکنم ولی باز مرتکب اشتباه میشم.

 


دو پست قبل تر از این خواندیم که بنده یک عدد مورد مشکوک به کرونا هستم :دی

حالا ببنید گفتگوی پیامکی بنده رو با نماینده یکی از کلاسها در عصر چهارشنبه و صبح زود پنجشنبه:

 

 

نتیجه گیری: اساتید جوان! جوگیر نباشید عزیزانم :)) آه دانشجو گیراست :دی


روزی که غرنامه رو نوشتم به پسرجان گفتم: فقط منتظرم عید بیاد نه برای این که سفر بریم و . فقط برای این که دو روز پشت سر مه بتونم خونه بمونم و مجبور نباشم برم بیرون

الان برعکس شده

بیرون کار دارم ولی مجبورم خونه باشم

البته چندین بار هم مجبور شدم برم بیرون

ولی مثلا الان سه تا جا هست که باید برم ولی ترجیح میدم تو خونه باشم:

1. سیم 4 گیتار پسرجان طبق معمول در رفته و در واقع پاره شده باید ببرمش تعمیر

2. رفتم انگشت نگاری برای کاری و باید برم نتیجه رو بگیرم از دادسرا

3. ی سری مدارک باید ببرم آموزش و پرورش

 

ولی چون دیروز هم بیرون بودم برای جلسه دفاع 

امروز گفتم نمیرم و میمونم تو خونه برای یک روز هم که شده

 

ولی میخوام بگم

خدایا شکرت 

ببخش ناشکری کردم

ترجیح میدم سالم باشم و فعال و مجبور باشم هر روز هر روز از خونه برم بیرون

تا این که مجبور باشم بشینم تو خونه

درسته تو خونه هم کلی کار میکنم (از کنترل پروپوزال تا نوشتن مقاله و تکمیل طرح پژوهشی و .) تا حدی که هنوز وقت نشده باز برم سراغ اون کار ترجمه

 

ولی هر چه تو صلاح بدونی و بخواهی حتما بهترینه 


خواب دیدم دانشگاه باز شده

رفتم سر کلاس ساعت اول و به جای یک ساعت و نیم بیشتر از دو ساعت تو کلاس بودم

کلاس روش تحقیق بود و گفتم چون روش تحقیق پیشرفته س در مورد کل پایان نامه کار می کنیم نه فقط در حد پروپوزال

نکات مهمی رو هم که باید تو هر فصل رعایت بشه میگم بهتون

رو وایتبورد کل فرمت پایان نامه 5 فصله  رو نوشتم و توضیح دادم و توضیح دادم و رفع اشکال کردم

تا وقتی که دیگه کلاس بعدی داشت شروع میشد و از اون کلاس بیرونمون کردند

کلاس بعدی هم کلاس طراحی آموزشی بود

رفتم و اون کلاس هم تشکیل شد و فعال بودند (مگر خوابشو ببینم) و حتی بهشون تکلیف خونه برای تحقیق هم دادم 

تو گروه واتساپ برای این کلاس ی بخشی رو تعیین کرده بودم که بخونند و اگر اشکالی داشتند سوال کنند و اولین جلسه بعد تعطیلات اون بخس رو امتحان بگیریم و رد بشیم تا زیاد از سرفصل عقب نمونیم؛ تو خواب دیدم بهشون میگم شانس آوردینا اون بخشها رو هم لازم نشد خودتون بخونید :))

کلی بحث کردیم

گلو جر دادم

انرژی گذاشتم

الان یعنی همش خواب بود؟؟

 


درووووووووووووووووووود بیکران به همه دوستان و خویشان و خوانندگان گل اینجا

سال نوی همگی مباااااااااااااااااااااااارک

آرزو میکنم سال 99 برای همه تون پر باشه از اتفاقات عالی، پول، سلامتی، شادی و عشق

من که از اعداد تکراری خاطره خوب دارم (جلسه دفاعم ساعت 11 روز 11 بهمن (یعنی یازدهمین ماه سال) بوده) :)) و امیدوارم امسال هم به کام خودم و همه شماها باشه

 

 

آقا من اعتراف میکنم بعد نوشتن پست قبلی و هشتا لبخند، خیلی خیلی حالم خوبه

اصلا دیروز همش مثل قدیما تو خونه راه رفتم و شعر و سرود و ترانه خوندم: از یاسی جون گرفته تا من آغلادیم یار آغلادی :)))) همین قدر بی ربط

ولی واقعا کلی حالم خوب شد و باز هم ممنونم از شارمین جانم

و حتی شب به همسر هم گفتم خودت برای خودتم شده بنویس هشت مورد

و بعد هم افزودم :دی که من الان که فکر میکنم ی ذره به خودم فشار بیارم حتی میتونم 98 مورد هم بنویسم

مثل سفر شمال با خانواده برادرشوهرجان و اون قایق سواری تو تالاب گل لاله که برای اولین بار تو این دفعاتی که ما رفتیم پر بود از گل نیلوفر

مثل اون روزی که رفتم دندونم رو کشیدم و شدت بی حسی در حدی بود که نصف روز با پسرجان به دهن کج و کوله من خندیدیم :)))

مثل اون روزی که رفتم صافی و احیا برای موهام و حال موهام کلی خوب شد و تا یک هفته و بلکم بیشتر همش جلو آینه بودم و باهاشون عشق میکردم و هنوزم دارم عشق میکنم

مثل اون روزی که ویرایش 2019 کتاب ترجمه گیرم اومد

مثل همه سوتیای ریز و درشتم تو کلاس که خودم بیشتر از همه به خودم خندیدم :))

مثل آلوخشک های فوق العاده مهدیه :دی

و حتی همین دیروز و در آخرین روز سال 98 که ایمیلی از یک فصلنامه معتبر تو رشته خودم دریافت کردم که ازم دعوت شده بود یک مقاله براشون بفرستم چون قراره یک شماره ویژه بزنند با مقالات داوران نشریه و من کلی بابتش ذوق کردم

و خیلی خیلی روزهای خاص و شاد دیگه

 

+ تصمیم مهم: بولد کردن اتفاقات خوب و نوشتن غرها با فونت ریز

دیگه من غر ریز هم نزنم میترکم خو :دی


1. بهترین و باحال ترین سیزده به در عمرم تو کشتی کروز و با کنسرت شهرام شب پره :))))

2. صندلی راک سورپرایزی پسرجان و همسرجان؛ لبخند گنده حتی همین الان

3. اولین پیاده روی با دوست جان بعد چندین سال و راه رفتن کنار رودخانه پارک ساحلی 

4. پیاده روی های تابستونی با پسرجان و صبحانه زدن تو پارک 

5. روزی که پسرجان رو تو مدرسه جدید ثبت نام کردم و تامام

6. سوم مهر روزی که پسر شیرازی قشنگ و عزیزم اومد تو زندگیمون

7. روزی که دکتر ق. پیام داد که به قدری از ترجمه هام رضایت داشته که دو تا مقاله دیگه هم میده که ترجمه کنم + روزی که دعوت شدم برای همایش

8. همین دیروز که پست شارمین عزیزم رو خوندم و دیدم من هم دعوتم به چالش هشتا لبحند و عین چی ذوق کردم چون هم اولین دعوت وبلاگی عمرم بود و هم واقعا واقعا واقعا به شدت نیاز داشتم به یادآوری این روزهای خوب و دلخوشی های کوچک و بزرگ سال 98 

 

پ.ن1. خیلی حالم بهتر شددددددد مرسی شارمین جانم

پ.ن 2. من خواننده کم دارم و فکر میکنم قبل من همه نوشتند ولی هر کس که اینجا رو میخونه و جا مونده دعوته به چالش و به طور ویژه از کلوچه» و مهربانو» و صد البته پشمال» عزیزم میخوام بنویسند لبخنداشون رو

پ.ن3. دیگه اولین بار هست که من باید دعوت کنم ببخشید اگر متن دعوتم خیلی جوگیرانه س :)))


مادرشوهر زنگ زده و برای ابراز همدلی میگه: همش میگم خوب شد نیروانا وقتی رفت تهران و اونجوری گیر کرد اینا هنوز نگفته بودند که وضعیت اینقدر خرابه وگرنه کلی استرس می کشید!

میگم: خوب اگر گفته بودند اولا به احتمال خیلی زیاد اون همایش کنسل می شد (همونطور که همایش های مهمتری بعدش کنسل شدند). دوما اونقدری واجب نبود و اگر میدونستم اوضاع اینطوره اگر کنسل هم نمیشد من نمی رفتم. سوما من نزدیک یک ماهه که هر روزم با استرس گذشته؛ چون یکی میگه 14 روز ممکنه بدون علامت باشه و یکی دیگه میگه 28 روز. همش نگران اینم که بدون این که خودم متوجه باشم منتقلش کنم به اهل خونه.

 

پ.ن: با این تفاسیر فکر کنم ابراز همدلیش با دولت و حکومت بود که کار خوبی کردند به ملت دروغ گفتند تا چرخ ت کثیفشون بچرخه.


بزرگترین جالش من در شستن دستها با آب و صابون:

1. با دست نشسته به دهان و بینی و چشم دست نزنید

2. یکی از مراکز اصلی تجمع ویروس تو دماغه

 

یعنی خسته شدم از بس اول دستامو کلی شستم 

بعد دماغم رو پاک کردم 

بعد دوباره کلی دستامو شستم

بعد دیدم انگار لازمه باز آب بزنم به صورتم و تهش به خودم اومدم دیدم عه دستم به دماغم خورد

بعد دوباره کلی دستامو شستم :/


برعکس همه که میگن دلشون برای محل کار و دانشجو و دیراومدنا و زودرفتناش تنگ شده یا برای غرغر کردن سر کلاس دانشجو و حواس پرتیش و

من از همین تریبون اعلام میکنم که دلم نه تنها برای هیچ کدوم از این لوس بازیا تنگ نشده حتی برای رعایت نظم و فعال بودن و اون دوتا دانشجو از 40 نفری هم که علاقه مند و با انگیزه بودند تنگ نشده :))

یعنی راستشو بخوام بگم تنها چیزی که این روزها دلم براش تنگ نشده کلاس درس هست 

و این اصلا هم معنیش این نیست که تدریس رو دوست ندارم

تدریس برای من زمانی هست که ذهنم از همه دنیا رها میشه و بنابراین برام بی نهایت لذت بخشه و گذر زمان رو حس نمیکنم

ولی:

1. این روزها خیلی چیزهای جذاب تری هست که ندارمشون و دلتنگشون هستم مثل باشگاه پیلاتس، مثل گشتن دنبال رنگ موی دلخواه، مثل پیاده روی، مثل خرید عید، مثل کلاس زبانم، مثل شهر جان، مثل خرید نون سنگک و .

که با این حساب جایی برای دلتنگی برای کلاس واقعا باقی نمیمونه

اگر نه من خیلی هم با محبتم :دی

2. به یک سری از کارهام تونستم برسم که عمرا با وجود کلاسها میشد انجامشون بدم

یکیشون طرح پژوهشی آموزش و پرورش بود که خوشبختانه قبل تعطیلات تمام شد و رفت پی کارش

دومیش چهار فصل ترجمه کتاب بود که از روی ویرایش قبلی انجام داده بودم و باید تطبیق میدادم با ویرایش جدید کتاب که واقعا وقتگیر بود (هر فصل حداقل سه روز زمان لازم داشت) و خوشبختانه اون هم دیروز تمام شد

فصل های 5 و 6 و 7 ویرایش جدید بود

فصل 8 رو همکار ترجمه کرده که امروز نشستم به کنترل کردنش

و متأسفانه باید بگم اصلا در حد انتظارم ظاهر نشده

و اینم به اندازه کافی وقتگیر خواهد بود شاید حتی بیشتر از سه روز وقت بخواد

و عجله کردم و قبل کنترل بهش گفتم بهش اعتماد دارم و فصل 9 رو شروع کنه

ولی میخوام بلافاصله خودم برم سراغ فصلهای بعدتر تا بیشتر از سه فصل دستش نباشه

چون واقعا برای من ویرایش خیلی خیلی خسته کننده تر از خود ترجمه هستش

می بینید واقعا خدا به من رحم کرده که فعلا کلاس ندارم :دی

 

+ داشتیم نون و ماستمون رو میخوردیما

خودم داشتم مثل بچه آدم برای نماینده کلاسها مطلب میفرستادم و تعیین تکلیف میکردم تا این که اعلام کردن باید از طریق سامانه آموزش آنلاین انجام بشه

و تا اینجا فکر کنم یکی دو نفر از اساتید در حد یک کلاس موفق شدن تشکیل بدن اونم طی دیروز و امروز فقط

من با گوشی صب رفتم ظاهرا اوکی بود ولی مثلا خواستم با لب تاپ برم که راحت تر باشم

صبونه رو زدم اومدم رو لبتاپ نرم افزارهای لازم رو نصب کردم بعد هرکاری کردم نرفت تو سایت

بعد از طرف مدیران سیستم دانشگاه خودمون پیام اومد که کلاسها رو از شنبه تشکیل بدین فعلا سیستم داره به روز رسانی میشه

این هزارمین بار هست که هر بار میگن درسته امتحان کنید بعد دو ساعت میگن نه نه دست نگه دارید تا اعلام کنیم 

خلاصه فعلا تا شنبه هم فرصت دارم که همین فصل 8 رو کنترل کنم 

من که بدم نمیاد :)))


به نظرم بدترین ویژگی انسان این هست که عادت میکند

به همه چیز 

به هر شرایطی

و از بین این بدترین عادت، به گفته بزرگی بدترین نوعش عادت کردن به ظلم هست

و حالا ما داریم عادت می کنیم به کرونا

یعنی الان اون چیزی که برامون سخت و دلتنگ کننده هست قرنطینه هست بیشتر تا فکر کردن به خود ویروس بوق

تو دو هفته اول همه دنبال آمار و ارقام بودند تو کل کشور، به تفکیک شهرها، کل دنیا، به تفکیک کشورها و شهرهای پرمخاطره تر اون کشورها

دنبال اقدامات کشورهای مختلف بودند برای مقابله و مقایسه ش میکردند با کشور خودمون

همه فکر میکردند اصلا این ویروس از کجا پیداش شده و .

ولی حالا حداقل من یکی که نه آمار چک میکنم (همون منی که با میرفتم تا دسترسی داشته باشم به آمار کشورها تو سایت who!)

و فقط فعلا همون وسواس دست شستن و شستن هرچیزی که از بیرون بیاد، حفظ شده

حتی دیگه خیلی به کرونا فکر نمیکنم و هر دماغ بالا کشیدن و یک دهم درجه اجساس گرما و سوزش ته گلو و . رو نسبت نمیدم به کرونا

و دغدغه اصلیم شده این که چنتا کلاس مجازی برگزار کردم و کدوم کلاسها جا مونده و .


آخرین روزی که رفتم سر کلاس 4 اسفند بود

کلاس اول رو رفتم بعدش آموزش پرورش ناحیه کار داشتم که با توجه به این که شهری شدیم» پیاده کمتر از 10 دقیقه راه هست تا محل کار

بدو بدو رفتم چون کارمم 10 دقیقه بیشتر نبود

در حین انجام کارها مسئول اون قسمت گفت: خانم دکتر شمام که تعطیل شدید.

گفتم: نه بابا تعطیل نیستیم الان بین دو کلاس اومدم اینجا

گفت: نه دیگه الان اطلاعیه ش اومد تو تلگرام تعطیل شدید.

خلاصه اون یکی واحد خارج از شهر هم کار داشتم زنگ زدم بهشون گفتند تا 12 هستیم دیگه از همونجا پیچیدم رفتم اون واحد و .

حدود 10 روزی به خیر و خوشی گذشت

بعدش ی زمزمه هایی شروع شد که باید کلاس مجازی تشکیل بدین

تو سامانه ای که کلی دنگ و فنگ داشت 

خلاصه قبل از تعطیلات عید از واحد ما کسی موفق به برگزاری کلاس نشد

گفتند از 5 فروردین اوکی میشه

که نشد و فکر کنم 7 فروردین بود که اولین کلاسهای مجازی تشکیل شد

منم با کلی آزمون و خطا و ناشی بازی و . بالاخره شروع کردم کلاسهای مجازی رو

و تا همین الان که در خدمتتونم برای 8 تا درس هر کدوم دو جلسه، 3 تا درس یک جلسه و 1 درس هم سه جلسه جبرانی تشکیل دادم

خودمم نمیدونم چطور این همه رو برگزار کردم ولی واقعا این مدت از کار و زندگی افتادم

و حالا از هفته پیش رو باید سر ساعت کلاس، به صورت مجازی تدریس کنیم

من میکروفن های بچه ها رو غیرفعال میکنم و حدود 45 دقیقه تدریس میکنم بعد همه میکروفن ها رو باز میکنم و ازشون میخوام اگر نظری دارن بگن

ولی تصورم اینه: همه به کلاس وارد میشن صفحه رو باز میزارن بعد کله شون رو میکنند تو گوشی و صفحه فقط بازه و تهش میگن: خسته نباشید

برای همین میخوام از این هفته که کلاسها رسمیت داره و طبعا تعداد حاضرین بیشتره اون وسط به تصادف میکروفن یکی رو بازکنم ازش سوال بپرسم

مچ گیری دوست :))


از 5 اسفند که رسما اعلام شد و ما تکه تکه تعطیل شدیم تا امروز من واقعا سعی کردم قرنطینه خونگی رو رعایت کنم و از خونه خارج نشم به این ترتیب که فقط واقعا مواقع ضروری رفتم بیرون

10 اسفند ی جلسه دفاع دکتری داشتیم که دو بار قبلا به دلایل مختلف کنسل شده بود و این بار سوم بود و دیگه بازی بود و نمیشد کنسلش کرد

ی بار هم فکر کنم دور و بر 20 اسفند بود که رفتم بیرون برای یک کار اداری چون حدود دو هفته بود که ی مدرکی دست ی جایی داشتم و دیگه میترسیدم گمش کنند

22 اسفند هم کارگر داشتم و جرم گیر کم آورده بود فروشگاه آنلاینی هم که همیشه ازش خرید میکردم اطلاعیه داده بود که تا ساعت 4 پیک ندارن و ناچار شدم رفتم از سوپری سر کوچه خرید کردم

دیگهههه از 22 اسفند از در واحد خودمونم پامو بیرون نزاشته بودم و واقعا داشتم می پوکیدم تا این که دیگه کم آوردم و سه روز پیش به همسر گفتم من واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم. اونم اولش شروع کرد به نصیحتای بابابزرگونه :دی. گفتم: بابا یواش همه حرفات درسته ولی ی ذره هم منو درک کن که همش بیرون بودم و الان مجبورم بشینم کنج خونه

خلاصه ی ذره درکم کرد و پریروز که داشت میرفت خرید منو هم با خودش برد ^-^

دقیقا عین بچه ها ذوق کردمااااااااا

دیگه ماسک و دستکش (شال و کلاه سابق) کردما و زدیم بیرون

درسته که بیشترشو من نشستم تو ماشین و خودش رفت خرید کرد و فقط برای خرید از دو تا فروشگاه منم پیاده شدم ولی همینشم کلی بهم انرژی داد و حالم کلی بهتر شد

 

پ.ن: از بین این همه جوک و شعر و قصه که میگن در مورد کرونا من اینو خیلی دوست دارم:

خدایا! میشه سال 99 رو حذف کنیم از اول نصب کنیم؟ این ویروس داره :/

پ.ن2: ای کسانی که حیاط یا حتی تراس بزرگ دارید خوش به حالتون. (انصاف نیس همسایه طبقه بالای اینجا که میشه پنتهاوس بالا پشت بومش باغ داره حتی) :0 - 0 منم موخوام 


تو فولکلور آذربایجان قصه ای هست به اسم موصطافا جان» که میشه همون مصطفی جان» خودتون :دی

محور اصلی داستان، ساده لوحی و خنگول بازیای زن موصطافا جان هست

کل داستان بسیار طولانی بوده و در این مُقال نمی گنجد

ولی.

در یکی از این خنگول بازیا صبر موصطافا جان لبریز میشه و بانو رو دعوا میکنه

بانو هم قهر میکنه و میزنه بیرون. بارون میومده و میره تو  ی خرابه پناه می گیره

کاری نداریم چه کش و قوس ها و کشمکش هایی اتفاق می افته (با لحن هادی کاظمی تو ویلای من:)) ) ولی بالاخره خانوم با ی شتر برمیگرده خونه که از کاروان شاه جدا شدا بوده و بار طلا جواهر داشته

موصطافا جان با دیدن شتر و بارش به طمع می افته

از بانو استقبال شایانی به عمل میاره و میگه: بانو جان بیا که خوش آمدی و چه خوب که آمدی. چون قراره از آسمون سنگ بباره و ممکن بود بیرون آسیب ببینی

بانوی ساده لوح هم باورش میشه و میگه: حالا وات تو دو وات نات تو دو؟

موصطافا جان میگه: غم نخور. برو تو تنور من درشو میزارم و خودم ی جایی پناه می گیرم بارش سنگ که تموم شد خبرت میکنم

بانو میره تو تنور و موصطافا جان ی سینی فی میزاره روی در تنور و مقداری ارزن و گندم هم میریزه تو سینی و مرغا رو میفرسته دون بخورند و تیک تیک تیک

و زنش فکر میکنه واقعا داره سنگ میباره

خلاصه تو این فاصله موصطافاجان بار شتر رو خالی میکنه و خودش رو هم سر میبره و تکه تکه میکنه تا کسی بویی نبره که شتر تو خونه اینا بوده

و ادامه ماجرا.

 

نتیجه گیری:

من الان احساس زن موصطافا جان رو دارم

فکر میکنم الکی بهمون گفتن داره سنگ میاد از آسمون و نباید از خونه بریم بیرون

و معلوم نیس اون بیرون دارن چه اقدامات پلیدی انجام میدن

حس میکنم برم دانشگاه می بینم مثلا نصف یکی از ساختمونا خورده شده :دی

 

پ.ن: هیچوقت فکرشو نمی کردم قرنطینه بتونه این قدر آدم رو متوهم و مالیخولیایی کنه :))


پست قبلی رو که نوشتم در مورد موصطافا جان

رفتم به دوران کودکی و قصه های بابا و مامان بزرگ

قصه روباه دم بریده- قصه مرد تنبل- قصه شنگول و منگول به روایت ترکیش - اوزون ولی- همین موصطافا جان و .

من قصه موصطافاجان رو به لحاظ بار طنزی که داره خیلی دوست دارم

ولی واقعا طولانی هست و در این مُقال نمی گنجد:دی

بنابراین دومین قصه محبوبم رو اینجا می نویسم:

ی مرد تنبل بود که همش تو خونه بود و کلی قرض بالا آورده بودند

زنش هی بهش غر میزد که آخه مرد برو کار میکن مگو چیست کار. این چه وضعشه و .

مرد هم میگفت: کجا برم نه پول دارم نه زمین و باغ دارم نه کسی منو قبول میکنه براش کار کنم 

زن هم میگفت: از تو حرکت از خدا برکت. تو حرکت کنی خدا کمکت میکنه 

خلاصه ی روز زن قصه، جونش به لبش میرسه و مرد رو از خونه بیرون میکنه و در رو روش قفل میکنه

مرد هر چی در میزنه زنش میگه تا وقتی کار نکنی و پولی نیاری خبری از خونه نیست

خلاصه مرده یک ساعتی منتظر میشه و بعد خسته میشه میره تو مسجد محل و پشت منبر دراز میکشه و میخوابه

بعد مدتی با سر و صدای تلق تولوقی بیدار میشه و می بینه گدای شانگیرلی شونگورلی (من بچه بودم همین جوری شنیدم و از این کلمه خوشم میومد احتمالا فارسیش میشه پرطمطراق مثلا) با ی کشکول گنده رو کولش اومد داخل مسجد

گدا میشینه و وسایل کیسه رو خالی میکنه

بعد ی مقدار گِل از تو کیسه در میاره و شروع میکنه به ساختن آدمک

میگه: خوب این یزید هستش

یزید! تو خجالت نمی کشی با اون لشکر عظیم رفتی به جنگ امام؟ به جنگ اولاد پیغمبر؟ بزنم لهت کنم؟

و بعد میزنه و اون آدمک رو له میکنه

رو به بعدی میگه: خوب این امام حسینه

آخه قربونت بشم آقا تو که میدونستی با 72 نفر نمیشه لشکر به اون بزرگی رو شکست داد واسه چی وارد جنگ شدی؟ حالا من یزید رو کشتم ولی آخه تو هم بی تقصیر نیستی که پس شرمنده دیگه ولی باید تو رو هم کشت

و به این ترتیب امام حسین هم کشته میشه

گدا رو میکنه به آدمک بعدی و میگه: خوب اما تو خدا!

حالا من یزید رو کشتم امام حسین رو هم کشتم ولی خودمونیم مقصر اصلی تویی آخه. آخه تو که یزید رو آفریدی امام حسین رو چرا دیگه آفریدی یا برعکس امام حسین آفریدی دیگه ی آدم بدجنس مثل یزید برای چی خلق کردی

و دستش رو بلند میکنه کهههههه.

که در همین لحظه مرده از پشت منبر جست میزنه بیرون و میگه: واستا ببینم یزید رو کشتی چیزی نگفتم امام حسین رو کشتی چیزی نگفتم حالا دیگه کارت به جایی رسیده که میخوای خدا رو بکشی؟

گدا شوکه میشه و میترسه و پا به فرار میزاره

مرد هم همه وسایل و پولها و کیسه رو جمع میکنه و راهی خونه میشه

باز زنش در رو باز نمیکنه ولی مرده قسم و آیه که بابا پول آوردم

زنش بالاخره در رو باز میکنه و با دیدن کیسه و پول ها میگه: دیدی گفتم از تو حرکت از خدا برکت

مرد هم جواب میده: برو بابا دلت خوشه چه حرکتی چه برکتی؟ جونش رو نجات دادم الکی که نیس (تو ورژن ترکیش هست: قانینین آراسینا گیرمیشم: تقریبا معادل نزاشتم خونش ریخته بشه)

 

خوب حالا نوبت شماست

هر کس بیاد یک قصه از دوران کودکیش بنویسه سرمون گرم شه

من از هر کسی که اینجا رو میخونه دعوت میکنم به قصه نوشتن

کلوچ، پشمال، شارمین، هوپ، ارکیده، پریناز، گندم، هانیه، ماری و .

لطفا بنویسید و دعوت کنید بقیه هم بنویسند ی ذره بریم تو حال و هوای بچگیامون 


1. کرونا یا خیلی عقده ایه یا خیلی مذهبی؛ الان همه چی اوکی شده و همه کسب و کارها راه افتادن و زمزمه هایی هست در مورد این که نماز جمعه و مراسمات مذهبی هم از این هفته دوباره راه می افته و میتونیم به این و اون مرگ بر» بگیم و فقط مشکل خوشگذرونی و خوشگل و خوش هیکل شدنه و تنها جاهایی که هنوز باید قرنطینه رو رعایت کنند اینان: پارک و مراکز تفریحی و گردشگری، کافی شاپ و رستوران، باشگاه ورزشی و استخر و ماساژ و صد البته آرایشگاه های زنونه و مردونه

2. در راستای همین قرنطینه بودن آرایشگاهها و این که همش چپیدیم گوشه خونه و وقتی هم میریم بیرون باید ماسک بزنیم (و در نتیجه سیبیلامون پوشیده میشه) :دی  بیایید اعتراف کنید ببینم کدوماتون میرید جلو آینه دستی به سیبیلاتون می کشید و یاد دوران پرشکوه راهنمایی و دبیرستان می افتید؟ :))

 

پ.ن: پستچی نامرد فقط یک بار اومده بود دم در و به نوشته خودش آیفون خاموش بوده!!!! ما هم دو سه روزی صبر کردیم که دوباره میاد و خبری نشد. ناچار رفتم اداره پست تا بسته رو بگیرم و دیدم بابا قرنطینه کدومه؟ همه راحت و آسوده، بچه به بغل، بدون ماسک و دستکش و هیچی راحت دارن تو هم میلولن و اصلا فاصله گذاری اجتماعی خر کی باشه. خیابونا هم قشنگگگ ترااااافیک

یا ما رو مسخره کردن و ساده گیر آوردن

یا به این زودیا انتظار ریشه کنی قرنطینه در ایران نداشته باشیم :/


من آدمی هستم که همیشه از دانشگاه آزاد و ت هاش شاکی بودم و هستم

از 4 روز کلاس داشتن تا توقعات پژوهشی

از این که واقعا هیئت علمی رو آزار میده و بیشتر دانشگاه آزار اسلامی هست تا آزاد اسلامی

از این که کارمندها از رییس یک اداره بگیر تا آبدارچی و خدماتی پررو و بی ادب هستند (حداقل تو واحد ما) و البته که منهای این آبدارچی ساختمون مرکزی که تازه داشت ازش خوشمون میومد که دیگه تعطیل شدیم

و کلی مورد دیگه که نه حسش هست بگم نه میخوام با یادآوریشون بشم سوهان روح خودم و شما :))

ولی با همه اینها از شبکه آموزش آنلاینی که راه انداخته واقعا راضی ام

خوب ی مقدار دنگ و فنگ داشت و حتی خود من اولش مخالف بودم و می گفتم تلگرام و واتساپ کارآیی بیشتری دارند و در دسترس ترند

ولی واقعیت اینه که واقعا روش کار شده

همه درسها و برنامه دروس به تفکیک اساتید و استان و واحد و . توش تفکیک شده هست و تو طبق برنامه کلاسی ت میری تو سامانه و حداقل نصف دانشجوها هم آنلاین هستند (گاهی خیلی بیشتر از نصف و گاهی حتی همه شون) و درست رو توضیح میدی و در نهایت هم میکروفن اونها رو فعال میکنی و حداقل اگر شده صوری و ظاهری بازخوردکی می گیری

 

+دانشگاه ما از همون اول یک گروه واتساپی راه انداخت با عنوان: رفع مشکلات اساتید در آموزش مجازی

بعد تا هفته پیش همه همکارها میومدن اونجا و هی غررررررررررررر که صدا قطع شده، فایلم آپلود نمیشه، نمیتونم وارد سایت بشم، چرا نباید بتونیم تو ساعتی غیر از ساعت کلاس، کلاسمون رو برگزار کنیم (جواب: چون تداخل پیش میاد!!! به همین سادگی) و غیره و غیره و غیره

هفته پیش یکی از همکارها نوشت: علیرغم کامنت های بی شمار شکایت و . خوشبختانه من همه کلاسهام رو بدون مشکل برگزار کرده ام

منم که ذوق کرده بودم بالاخره یکی پیدا شده که نناله سریع نوشتم: بله شاید مشکل از سرعت اینترنت برخی همکاران باشه و من مودم استفاده می کنم و هم کلاسهای جبرانی و هم کلاس های طبق برنامه م رو مرتب برگزار کرده ام و جز دو مورد قطعی صدا واقعا مشکل خاصی نبوده.

بلافاصله یکی از همکارها نوشت: سیستم خیلی مشکل داره و شما خوش شانس هستید

دو نفر هم همین نظر رو تأیید فرمودند!!

گفتم: والا شانس به یکی دو بار گفته میشه نه چهار روز در هفته. انشالله تو همه کارهام همین قدر خوش شانس باشم :))

خلاصه این بحث ادامه پیدا کرد و همه از سرعت اینترنت خودشون تعریف ها کردند و مجدد پرداختند به تقبیح سامانه. یکی دو نفر هم گفتند: ما هم کلی کلاس بدون مشکل برگزار کردیم و خوب انیجا برای طرح مشکلات هست و قرار نیست هی بیاییم بگیم کلاسمون بدون مشکل بوده که (حالا من اولین بار بود این حرف رو میزدم کلا و قبلش هم ندیده بودم کسی هی از این حرفا بزنه و برای همین اصلا عقده داشتم که بگمش) :دی

گفتم: من معذرت خواهی میکنم و اگر هم موضوع رو مطرح کردم در حد یک فرضیه بود که شاید سرعت اینترنت هم تأثیر گذار باشه و به این طریق به حل مشکل تعدادی از همکاران کمک بشه. ولی واقعا از این تعجب می کنم که چرا تا کسی کوچکترین تعریفی از این سامانه میکنه همه جبهه می گیرند!

 

+واقعا هم این قضیه برام خیلی خیلی عجیبه و گوش شیطون کر از همون هفته قبل میزان شکایات به شددددددت کاهش پیدا کرده!!

++ واقعاتر به نظرم تو این اوضاع کرونایی به شدددت دم دانشگاه گرم که این فضا رو فراهم کرده هم حواسش طبق معمول گذشته به حضور و غیاب و فعالیت ماها هست هم نیازی نیست حضور فیزیکی داشته باشیم 

+++طی آموزش های آنلاین متوجه شدم خیلی خیلی زیاد میگم: در واقع» یا »در حقیقیت» :/


راستشو بخوام بگم من دانش آموز خرخونی نبودم

یعنی میخوندما ولی خودکشی نمی کردم

اگر درسی رو یک دور بیشتر میخوندم به همون میزان بیشتر قاطی میکردم و برای همین همیشه همون یک دور کافی بود

کنکور اون موقع دو مرحله ای بود و ما اولین دوره نظام جدید

تا اردیبهشت ماه مدرسه می رفتیم و وقتی تعطیل شدیم دقیقا 19 روز تا کنکور مونده بود

و از اونجایی که من همیشه آدمی هستم که از این ویژگی نه محرومم که چند تا کار باهم انجام بدم و باید تمرکزم رو بزارم روی یک کار فقط 

بنابراین تا روز تعطیل شدن مدرسه، یک کلمه هم برای کنکور نخونده بودم (البته اگر بتونیم کنکور رو جدا کنیم از بحث درس به لحاظ سبک متفاوت مطالعه شون)

القصه بنده 19 روز برای کنکور مرحله اول درس خوندم ولی خوندماااا

یعنی تو همین 19 روز کل کتاب هایی رو که قرار بود کنکور بدیم ی دور خوندم و تازه نکات مهم کنکوری هم برای خودم درآوردم و پشت جلد کتابها یادداشت کردم؛ البته ناگفته نماند کل زبان سه سال+پیش دانشگاهی رو ی نصف روز خوندم :دی و حالا که می خندید باید بگم 86 درصد زدمش بدون یک دقیقه کلاس زبان رفتن :)

از شب بیداریا بگم براتون که دقیقا یادمه ی پتو با خودم میبردم تو اتاقم و دراز می کشیدم رو همون و درس میخوندم که مبادا جام گرم و نرم باشه و خوابم ببره

یادمه یک بارش سه شبانه روز واقعا یک دقیقه هم نخوابیده بودم و وقتی صبح پتو رو بردم بزارم سر جاش چشمام سیاهی رفت و دقیقا تو همون نقطه پتو رو پهن کردم رو زمین و گرفتم تخخخخت خوابیدم در حد دو سه ساعت :))

بعد یادمه اون موقعا الهام بخشم این شعر بود:

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول     ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید»

کلی با این شعر انرژی می گرفتم و حتی یادمه دادم یکی از دوستام با خط خوش نوشتش و زدمش رو کتابخونه م 

تا قبل اون الهام بخشم این جمله بود:

کم نیار نیروانا ی ذره دیگه زور بزن فقط N روز مونده تا پایان امتحانات و بعدش تویی و تعطیلات تابستونی :))


مدیر یکی از دفاتر معاونت آموزشی وزارت علوم مهمون لایو ایستاگرام انجمن بود درباره آموزش در دوره کرونا و عملکرد دانشگاهها

بعد طی صبحت هاش گفت: همین یک فرصت برای دانشجوها و به خصوص دانشجوهای شهرستانی هم هست. مثلا ما دانشجو داریم از شیراز میاد هر هفته باید کلی هزینه و وقت صرف رفت و آمد کنه. من دانشجو داشتم تو همین رفت و آمدها تصادف کرده و فوت شده و شاید بتونیم بگیم شهید شده چون در راه علم بوده. و فکر می کنم باید بعد از این دوره باز به فکر این دانشجوها هم باشیم و

 

حالا همین آدم استاد من بوده تو دوره دکتری

خیلی هم آدم شوخ طبع و بگو بخند و با روابط عمومی بالا 

ولی کسی که خیلی کلاسها رو جدی نمی گیره و یعنی اگر هم کلاسش رو از دست بدی چیز زیادی از دست ندادی

اما به شدت حساس بود روی حضور و غیاب

من هم دقیقا شرایط شهرستانی بودن و رفت و آمد رو داشتم

با این که یک ترم فقط سه تا درس داشتیم و یک ترم هم چهار تا درس؛ ولی برنامه رو تو دو روز تنظیم می کردند (اون موقع ایشون مدیر گروه ما بودند) :/

ترم سوم فقط و فقط دو تا درس داشتیم و من کلی خوشحال بودم که کلاسها تو یک روز برگزار میشه

ولی فکر می کنید ایشون چه کار کردند؟

یکی از درسها رو گذاشتند یکشنبه (تهران) و یکی دیگه رو سه شنبه (کرج)!!!!!!!!!!!

حداقل ترم های قبل ترش دو روز پشت سر هم بود ولی این بار یک روز هم فاصله بین کلاسها

من شاغل بودم پسرم شش سال بیشتر نداشت

و واقعا نمیتونستم یک روز وسط رو وایستم تهران یا کرج

یکشنبه صبح با هواپیما میرفتم کلاس تهران ظهر باز با هواپیما برمی گشتم

دوشنبه بعد از ظهر با قطار میرفتم کرج پیاده میشدم و میرفتم تا حصارک که صبح سه شنبه به کلاسم برسم و سه شنبه ظهر میومدم وایمستادم کنار جاده تا اتوبوس تهران- تبریز بیاد و سوار شم برگردم خونه

یعنی عملا 5-6 برابر تایمی که سر کلاس بودم صرف رفت و آمدم میشد

رفتم پیش همین ایشون که حداقل کلاسها رو بزارید دو روز پشت سر هم

و ایشون جواب دادند: دانشجوی دکتری باید دانشجوی تمام وقت باشه

گفتم: فعلا که من شدم مسافر تمام وقت

تنها دلسوزی که در حق من کردند گفتند هواپیما رو حذف کن خطرناکه

گفتم نمیتونم چون با وسیله دیگه باید کل هفته رو تو جاده باشم

خلاصه هیییییچچچچ کاری نکرد

و دم استاد روز سه شنبه گرم که به خاطر من کلاسهاش رو کرد دو هفته یک بار با دو برابر تایم معمول و این طوری من حداقل یک هفته فقط یکشنبه ها رو میرفتم کلاس و یک هفته جفت کلاسها رو

کاری ندارم 4 جلسه کلاس یکشنبه رو نرفتم :دی

 

ولی بحثم اینجاست که:

آقای دکتر ما ضد ضربه بودیم؟

فقط ما بودیم که باید تمام وقت در دانشگاه حضور می داشتیم؟

یا این که واقعا کرونا متحولتون کرده؟

 

دیشب دوست داشتم تو لایو اینا رو ازش بپرسم

ولی چه کنم که استادم بوده و نخواستم بی احترامی بشه بهشون


ما دو تا همکار داریم (یک خانم و یک آقا)

این دو نفر همیشه تو جلسات گروه سر کوچکترین مسأله باهم در نبرد هستند

به هم تیکه میندازن

موضوع های پیشنهادی پایان نامه دانشجوهای همدیگه رو با دلیل و بدون دلیل رد میکنند

سر دروس مورد تدریس بحث می کنند

و گاهی واقعا نمیدونی اصلا بحث سر چیه

و گاهی اون قدر این بحث ها کشدار میشه که اصل جلسه می ریزه بهم و شاید به جای 45 دقیقه، جلسه 2 ساعت طول بکشه

هر قدر هم بهشون بگی همدیگه رو مقصر میدونند و آتیششون تندتر میشه 

 

حاااااالااااااااااااااااااا

کتابه بود که داشتم ترجمه میکردم

آخرای فصل یازدهم هستم

این فصل در مورد توسعه سازمان و مهارت های فرآیندی از جمله مهارت های اداره جلسه هست

در هر فصل قسمت آخرش مطالعه موردی هست از مناطق آموزشی و مدارس واقعی و مشکلاتی که داشتند و راه حل هایی که ارایه شده

حالا مطالعه موردی این فصل در مورد یک دبیرستان هست به اسم مانتین ویو

مربی ورزشی (باب اسمیت) و مدیر دپارتمان زبان انگلیسی (هلن مورس) دقیقاااااا عین همین دو تا همکار ما هستند

یعنی تا همین جا ترجمه رو پیش رفتم

به قدددددررررری ذوق کردم که حتی تو ینگه دنیا هم اوضاع همینه که کار رو متوقف کردم اومدم شما رو هم تو شادیام سهیم کنم :دی

 

پ.ن: نماز روزه هاتون قبول. من فعلا قراره دو سه روز بخورم ببینم اگر میتونم که بقیه شو هم بخورم :))


چون پسرجان برای آموزش های مجازی مدرسه ش از گوشی من استفاده میکنه خواه ناخواه در جریان جزئیات کار هستم

بارها متوجه شدم که یکی از همکلاسیاشون همیشه غایب است و مدام صفر» می گیرد

پیش خودم فکر میکردم: عجب بچه ای است و جالبه که پدر و مادر هم پیگیرش نیستند.

تا این که

دیشب

تو گروه واتساپی مدرسه اعلامیه فوت پدرش گذاشته شد

یخ کردم

احساس می کردم قلبم داره می ایسته

به پسرجان گفتم: ی قسمت قهوه تلخ بزار تا من سنکوپ نکردم.

خدایا به خانواده ش صبر و آرامش بده 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها