پدر دو تا خاطره مهم از رو درواسی تو زندگیش داشت:

1. تو اتوبوس پیش ی کارخونه دار سرمایه دار بزرگ نشسته بوده؛ هی اون بهش گفته ازت خوشم میاد ولی هی این روش نشده بهش بگه ی کاری به من بده :)) 12 ساعت تو اتوبوس باهم بودند و هرچه با خودش کلنجار رفته تهش روش نشده بگه. و همیشه از این بابت حسرت میخورد و فکر میکرد اگر گفته بود خیلی پیشرفت عجیب غریبی می کرد

2. خونه عمه ش بوده وقتی خیلی بچه بوده. عمه آش درست کرده بوده ولی هرچی بهش تعارف میزنند بخوره، با این که دلش میخواسته نرفته بخوره. میگفت همش با خودم میگفتم یک بار دیگه تعارف کنند میرم میخورم. ولی باز وقتی تعارف میکردند روم نمیشد و این قضیه 5-6 بار تکرار شد و تهش من آش نخوردم. از این بابت هم همیشه حسرت میخورد


حالا من:

خیلی دلم میخواد به استاد راهنما بگم آیا میتونه کمکم کنه برم جایی برای فرصت مطالعاتی

که احتمالا هم پاسم میده به استاد مشاور جوان

ولی حقیقتش روم نمیشه و همش میگم ی موقعیت بهتر بهش میگم

بهترین موقعیت روز معلم گیرم اومده بود

بهش تبریک گفتم

و ازم درباره کارم و وضعیت استخدامم و اقدام برای ارتقا سوال کرد

ولی اونقدر آدم خشک و رسمی و جدی هست که باز نتونستم بهش بگم

امیدوارم یک روزی مثل پدر حسرتشو نخورم

که بارها شنیدیم و خوندیم که آدما برای کارهایی که نکرده اند حسرت میخورند نه کارهایی که کردند


دارم یک مقاله آماده میکنم که بفرستم برای نشریه ای که سردبیرش استاد راهنماست

به بهونه همین مقاله باید بهش بگم بالاخره 


مشخصات

آخرین جستجو ها